.خسته؟! نه مطمئن نیستم که الان خسته باشم ولی مطمئنم که حوصله نوشتن اتفاقهای دیروز و امروز را ندارم.
فقط اینکه نصف دیروز پر از شور و انرژی بود و نصف دیگر ش سیاه، خیلی سیاهم.
سیاهیاش به حدی بود که فک کنم ساعت از یک نصف شب گذشته بود که احساس کردم کمی از فشار وحشتناک سردرد سگی از روی سرو چشمهایم برداشته شد.
امروز هم چند بخشی بود سیاه، سفید و خاکستری شاید.
عصر حالم خوب بود کمی، به همین کمها هم نیاز دارم خب.
×××××××
یک موضوع جدید که مدتی است بهش فک میکنم داشتن دوستان جدید است، دوستانی که هم سن و سال خودم باشند یا کمی بزرگتر.
هیچ وقت تصورش هم نمیکردم که در این سن و سال دلم بخواهد دوست جدیدی وارد زندگیام شود ولی حالا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر