۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

نسبتا خوب

الان که دارم این‌ها را ردیف می‌کنم تا بذارم اینجا حالم خوب است، بعد از مدت‌ها نماز مغرب و عشا خواندم.
خیلی وقت‌ها نمی‌خوانم، انقد خودم را الکی سرگم می‌کنم و بعد خودم را می‌زنم به خستگی و بعد نماز هم هیچ.
یادم هست زمان دانشجویی به شکل وحشتناکی نماز‌هایم را اول وقت می‌خواندم یعنی انقدر احساس تنهایی می‌کردم گاهی، که فکر می‌کردم هیچ چیزی مثل نماز نمی‌تواند نجاتم دهد.
نه اینکه ادم خیلی مذهبی و مقیدی باشم ولی‌‌ همان نمازهای کلاغ وار هم مرتب خوانده می‌شد،
باورم نمی‌شود به اینجا رسیده‌ام که در یک سال گذشته شاید ۵ بار هم نماز صبح نخوانده باشم حتی قضایش را...
دیگر از نماز نخواندن هم عذاب وجدان نمی‌گیرم، بس که این یکسال دیدم تسبیح به دستانی که نگاه‌شان از زمین جدا نمی‌شد، که حاجی حاجی می‌کردن و...
از چشمم همه چیز یک جوری افتاده، لعنت به من فرصت طلب.
فک می‌کنم به امروز! چطور بود؟ نسبتا خوب و من نسبتا خوش اخلاق.
عصبی؟ نه نبودم.
کاش همین حس و حال ادامه داشته باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر