۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

خراب

صبح چهارشنبه است؛ قرار بوده بروم برنامه، نرفتم به جایش خوابیدم، خیلی خسته‌ام خسته।
اصلن حدود دو هفته‌ای هست که چیزی به اسم ارامش در زندگی‌ام محلی از اعراب نداشته!
این بار هم خسته به شدت روحی‌ام، هم خسته جسمی।
دلم یک جایی می‌خواهد دور از بشرهای دوپا، آرام باشد، دسترسی به سایت و روزنامه نداشته باشم یک جایی بدون یک خط خبر!
من دلم فیلم دیدن می‌خواهد، حتی کتاب خواندن هم نه।
بروم چایی درست کنم با کاکائو و بیسکویت کنار دستمع هی فیلم نگاه کنم!
کسی با من حرف نزند هر وقت دلم خواشت حرف بزنم، از هر چیزی که دلم می‌خواهد।
الان خودم احساس می‌کنم دچار یک افسردگی شده‌ام که هر آن ممکن است از همه چیز ببرم!
به خدا سخت است بعضی‌ها را توی شرایط خاص ببینی مثلا در خیابان در یک روز خاص، بعد چند روز بعد فاصله‌ات با آن‌ها بشود تنها چند میز و صندلی!
حالم خیلی خراب است، خیلی‌ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر