۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

حماقت

صبح می‌روم دفتر، اوضاع خوبی ندارد این روز‌ها! در اصل این ماه های اخیر.
آقای فلانی حسابی شاکی است، حالا دیگر همین که از در وارد می شوم و قیافه مرا می‌بیند تا آخرش را می‌خواند.
دیروز دعوایش شده، امروز برگ مرخصی را می‌دهد و می‌رود.
من هم دل خوشی از بودن توی دفتر ندارم، اصلن دلم نمی‌خواهد کار کنم ولی از آن طرف هی زنگ می‌زنن و توقع دارند خبر‌هایشان ردیف شود.
کسی که خبر ندارد از اوضاع و احوال داخلی ما!
فکرش را که می‌کنم خیلی وقت است اصلن چیزی به اسم خوشحالی و شادی دور و اطراف خودم ندیدم، این برنامه های خرید فقط مسکنی است که برای چند روزی کمی انرژی تزریق می‌کند همراه با استرس البته.
امروز آقای برادر می‌گوید حالت عالیه، پر انرژی و توپی ولی مثه همیشه حساس! می‌گم اگه چنین تصوری خوشحالت می‌کنه باشه تو خیال کن که اینطوریم.

تقریبا همین که از پله‌های اداره می‌رم بالا، حالم از این رو به اون رو می‌شه. قبل از مهرماه این طور نبود، به مرور زمان هی وضع بد‌تر شد.
از دیروز تا حالا اسم پسرک رو جلو هر کسی می‌اورم یه کلمه مشترک می‌شنوم، احمق!
رفتم وبش رو خوندم، خدایی انگار روز به روز این بشر داغون‌تر می‌شه، این عدد و ارقام رو نمی‌دونم از کجا آورده؟ اون کامنتای چرتی که زیر مطالبش گذاشتن، کلن این بشر دو پا فقط برای دق دادن خوبه.
یه سریالی هست شبا شبکه ‌ام بی‌سی پرشین می‌ذاره، تنها چیزی که طی این چند ماه اساسی پیگیرش بودم و براش وقت گذاشتم همین سریال!
گاهی بعضی از رابطه هاشون به آدم حس خوبی می‌ده.
کریستینای کله شق رو دوس دارم با اون چشای بادمی و موهای فرفری سیاهش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر