سال ९० چه من بخواهم چه نخواهم، چه بنالم و چه ننالم شروع شده و دو روز اولش هم به مزحرفترین شکل ممکن گذشته است.
نه برنامه خاصی دارم نه تصور خاصی از روزهای پیش رو، این روزها هم از صبح میافتم جلو این ماسماسک تا شب.
شب میرم در رختخواب و درباره موضوعاتی خاص و آدمهایی خاصتر خیال بافی میکنم تا صبح.
انتظار میکشم بشود پنج شنبه برم سر کار.
یک آدمی هست با قیافهای جدی، یه جورایی سرد و یه نگاه لعنتی!
نمیدانم چطور شد که بعد از این همه مدت که اصلا دیدنش عین خیالم هم نبود، حالا خیالش مثه کنه مدام در مخم بالا و پایین میرود.
این طوری نبودمها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر