ولو شده بودم روی تخت و بعد از مدتها داشتم کتاب میخواندم، یک کتاب ساده و راحت مثله خوردن اسمارتیز مثلا.
یهو دلم هوای لیلا کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده! دلم خواست زنگ بزنم ولی نه به زنگ زدن نیست این دلتنگی.
از آن دل تنگی هاست که دوست دارم بیاید روی تختام آن بالا، بعد هی حرف بزنیم، هی غر بزنیم، هی فلسفه بافی کنیم.
آخرش هم بگوید الی باید پکی بزنم!
وای لیلا چقدر دلم برای آن روزهای لعنتی تنگ شده که گاهی با یاسین بزنیم توی بال و پر هم و بعد دوباره زنگ بزنیم بعد برویم ولگردی در آن شهر غریب و سرد.
توی اولین میدان شهر بشینیم روی یکی از نیمکتهای منتظر، بعد چایی بخوریم بعد هی دوباره خیال بافی کنیم.
دلم حسرت این را دارد که دوباره توی قلعه هزار دختر، اتاق ۱۰۷، بالای ٱن تخت دو طبقه نزدیکِ مهتابی که چند ساعتی نه حداقل چند دقیقهای گوشهایت را بدهی قرض حرفهای یواشکیام.
به طرز وحشتناک و افسارگریختهای امشب دلم فقط و فقط برای تو تنگ شده، شاید هم کمی برای یاسین.
دلم میخواهد یک بار دیگر سه نفری جایی غریب بنشینیم کنار هم، از ٱن روزها بگوییم که دنبال چه بودیم چه شد و به کجا رسیدیم.
چند سال گذشته؟ شیش یا هفت سال؟ باورت میشوداز آن شبها و روزهای سه نفری این همه سال گذشته و حالا هر کداممان یک جایی پرت شدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر