۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

می گذرد

تنها اتفاق خوب این روزها هوای ابری است و دانه های باران.
چند شب کابوس ها امانم را بریده بودند، توی خواب یکی از دوستان دوران مدرسه ام می آمد به سویم و می گفت دنبالت هستند بعد یهویی از همه طرف هجوم می آورند، من مقاومتی نمی کردم و آرام و بدون اعتراض با آنها می رفتم.
بعد از این کابوس ها که چند شب تکرار شد بیشتر در اداره ماندم با همه اعصاب خردی ها، خواستم حسابی خسته شوم تا وقتی جنازه ام به خانه می رسد فقط توان دیدن سریال را داشته باشد و بعد بی هوش بیفتد روی تخت تا خود صبح و از خستگی فرصتی برای کابوس ها نباشد.
امروزی آقای چیچک می رود بیرون و وقتی بر می گردد برایم یک بسته کاکائو خریده کمی تلخ است ولی خوشحالم کرده.
می روم پیشش کمی حرف می زنیم از عوضی بودن یک نفر می گویم و از حقیر بودنش! که رفتارهایش همان اندک انگیزه کار را هم از من می دزد.
حالم بهم می خورد یک نفر با حدود دو دهه سابقه کاری بخواهد...
کلن به موجودی بس تنفر برانگیز تبدیل شده، با بودنش در اتاق به هیچ وجه احساس آرامش ندارم.
آقای چیچک می گوید سعی کن بی خیال باشی هر چقر می توانی تلاشت را بکن، دستم را می زنم به کمرم و پاهایم را می کشم روی زمین و می گویم باشه بهش می گم.
به پدر روحانی می گویم خسته ام، دلم آدم های جدید می خواهد.
می گویم: منم.
در یک اعتراض مدنی جانکاه یا چه می دانم لجبازی یا هر کوفت دیگری که بشود اسمش را گذاشت، نمازهای مغرب و عشا را هم نمی خوانم.
قبل ترها کمی عذاب وجدان داشتم از نخواندنشان ولی حالا سعی می کنم اگر هم پخشه ای لگد زد به وجدانم بزنم به کوچه علی چپ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر