امروز داشتم از پلههای کانون میآمدم پایین، سرخورده بودم شدید.
از آن نوعی که دوست داری بری گوشه دنجی، سرت را بگذاری و بری تو هپروت، اصلن برای چند ساعت نیست و نابود بشی.
تازه تو سی سالگی دارم حس شاگرد تنبلهای مدرسه رو میفهمم، چقد حس بد و دردناکیه.
یعنی لزوما این تنبل بودن به معنی نفهمیدن نیست، مال من از نوع ترس و استرس شدید که نمیذاره کلمات رو درست ادا کنم و استاد هی مجبور میشه من رو تصحیح کنه!
بعدش هم گاهی واقعا نمیفهمم داره چی میگه، در صورتی که هر جلسه درس رو تو خونه میخونم و اینجور نیست که پشت گوش بندازم.
شدم تنبل کلاس، حتما بقیه تو دلشون میگن عجب خنگیه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر