۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

از زندگی

از پنجشنبه که چت کردیم گفت تا ده روز دیگر به نت دسترسی ندارد و باید یکجوری تحمل کنیم.
جمعه غروب یکهو دلم عجیب و عمیق دلتنگش شد، زدم زیر گریه۱
چند خطی نوشتم و برایش ایمیل کردم که بعد‌تر بخواند، نوشتن کمی آرامم کرد.
بعد که سرم را گذاشتم روی بالشت دلتنگی‌ام شدید‌تر شد و شروع کردم به گریه اساسی! بهترین مرهم و محرم است این بالشت برایم.
شنبه صبح مقادیر زیادی وقت تلف کردم تا شد ظهر، بعد هم ناهار و خواب! ساعت سه هم شال و کلاه کردم برای دیدن دوستی بعد از چندین ماه.
قرارمان چهار بود که شد چهار و نیم، رفتم کتابفروشی برای خریدن دیکشنری و گشتی در میان کتاب‌ها که دیدم اصلن حس‌اش نیس، حساب کردم و از کتابفروشی آمدم بیرون!
کتابفروشی باید روح داشته باشد جوری که آدم داغون را هم سر ذوق بیاورد، بعد‌‌ همان روح بیاید همراهت شود تا همه قفسه‌ها را چند بار از چپ و راست و بالا و پایین چشم چرانی کنی و شهوت ناک به کتاب‌های توی قفسه‌ها خیره شوی...
بعد رفتم توی پارک نشستم کنار‌‌ همان انار همیشگی، حدودای پنج بود که دوست بدقول آمد...
شب که آمدم خانه باز از سر دلتنگی چند خطی نوشتم برایش!
امروز هم که قرار مصاحبه داشتم، بر خلاف روزهای قبل صبح زود بیدار شدم و صبحانه‌ای خوردم و دوشی گرفتم و ساعت ۹ رفتم به محل مصاحبه که آن اتفاق افتاد.
با وجود این اتفاق، خیلی خونسرد و بی‌خیال بودم، اصلن از خودم توقع این بی‌تفاوتی و به درک گفتن را نداشتم!
عصر هم رفتم کلاس زبان!
برای حرف زدن خیلی مشکل دارم و بعضی کلمات را اصلن توی جمع نمی‌توانم تلفظ کنم ولی بعد‌تر با خودم که چند بار تکرار می‌کنم مشکل حل می‌شود.
روزهایی که فک می‌کنم شاید دیگر جلسه بعد نروم کلاس یک حسی مرا ترغیب به ادامه دادن می‌کند.
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر