یک نازدونه بود وسط آن کاغذهای کاهی و یک هفته انتظار...
باید تمام روزهای هفته، کاغذهای کاهی کیهان بچهها را ورق میزدم و هی داستان نازدونه رو تکرار میکردم تا برادرم با شماره جدید از راه برسد...
از همان روزهای کودکی نطفه این علاقه در جایی میان قلب و روحم بسته شد.
سالها بعد وقتی آرزوی کار کردن توی تحریریه روزنامه یا مجلهای را داشتم، دست بر قضا از اتاق خبر یک خبرگزاری سر در آورم!
حالا بعد از چهار سال کار و چندین ماه دوری اجباری از آن فضا، همه چیز را با نگاهی جدید از نو آغاز کردهام...
پر از استرس، ترس، نگرانیها و دغدغههایی که تنها خودم درکشان میکنم، خودم هر روز در حال سر و کله زدن با آنها هستم، مدام باید جوابگوی نگرانیهایم باشم، نگران اینکه علاقهام را چطور قضاوت میکنند...
با همه این بیم و امیدها لذت آموختن بیشتر حالم را خوب میکند، به من جرات نوشتن میدهد، نظرهای استادان انگیزههایم را بیشتر و ترسهایم از نوشتن را کم رنگ میکند.
نوشتن و کار کردن در زمینهای که دوست دارم حالم را خوب میکند، کاش این فرصت از من و ما دریغ نشود... کاش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر