صبح زنگ میزنم به صورت سنگی، بپرسم آیا نامهای که تحویل رییس دادم به نتیجهای رسیده است؟
میگوید خبری ندارد باید تماس بگیرم با حراست و خودم پیگیر باشم، کسی دلش برای پیگیری کار من نسوخته.
من؟! گور بابای همه اشان! حداقل یک برگه بدهند دسام که اخراجی... شاید خواستم برم دنیال بیمه بیکاری و هزار کوفت دیگرم.
میافتم روی تخت و توی دلم به آدمها فحش میدم، به اینکه صد سال هم منت نمیکشم ولی اینکه بگویند اخراجی تکلیفام را با خودم مشخصتر میکند.
حین فکر کردنهای بیپایان، دلم هم ترک برداشته و اشکهایی هم سر ریز شدهاند.
تلفن زنگ میخوردف صورت سنگی است که میگوید خودت را زود برسان دفتر... کسانی آمدهاند که میتوانند کمک کنند.
لباس میپوشم و تا یک ساعت بعد خودم را میرسانم آنجا.
جایی که زمانی بیشترین ساعتهای روز را آنجا میگذراندم، حالا به محیط مخوقی تبدیل شده!
آدمها همه برایم ترسناک شدهاند، به همهشان مشکوک هستم! حرفهایی که میزنند، بحثهایی که مطرح میکنند.
ترسم زمانی بیشتر میشوند که آقای س تاکید موکد میکند بر اینکه مراقب باش، خیلی هم مراقب باش...
میترسم از آدم هاف خیلی بیشتر از قبل...
هر بار از پیلهام در میآیم، بیشتر از قبل احساس خطر میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر