۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

دعا

یک چیزی ته دلم که دقیقن نمی‌دانم چیست (شاید هم توهم و بهانه...) مرا به روزهای هنوز نیامده و آینده‌ای که چندان هم دور نیست امیدوار نگه می‌دارد... ته دلم یک آرامش غریب هست، یک چیزی که نمی‌گذارد پخش شوم...
یک-دست نحیف‌اش را حلقه کرده دور بازویم و در دست دیگرم بار‌هایش، قدم‌هایم را با قدم‌هایش هماهنگ می‌کنم تا از عرض خیابان عبور کنیم. با‌‌ همان کلمات و لهجه شیرینش قربان و صدقه می‌رود مدام. می‌گوید دل پیرزن صاف است هر چه دعا کند مستجاب می‌شود...
دم در خانه بار‌ها را می‌گذارم پایین، دستش را می‌اندازد دور گردنم و کلی ماچ روانه سر و صورتم می‌کند، به زور ۵۰۰ تومانی را می‌چپاند توی دستم و می‌گوید فتح است، فتح...
دو-دلگیر و تنها نشسته‌ام روی تخت. تلفن زنگ می‌زند. تلفن‌های خانه را بیشتر وقت‌ها جواب نمی‌دهد به ویژه که شماره‌اش نا‌شناس باشد. زیاد زنگ می‌خورد، یک حسی وادارم می‌کند که گوشی را بردارم با اینکه شماره غریب است.
چند لحظه بعد صدای پشت خط می‌گوید مادر ع است، من شاد می‌شوم زیاد، غیر قابل توصیف... انتظارش را نداشتم اصلن.
شوکه هستم که می‌گوید عازم حج تمتع است... اشک‌هایم سرازیر می‌شود، از صدای هق هق گریه حالم را می‌فهمد...
کلافه و سرگردانم نه اینکه امیدوار نباشم، دیوان را بر می‌دارم تفال می‌زنم، خواجه چنین می‌فرماید:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می‌فروش
گفت آسان گیر بر خود کار‌ها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند‌ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو‌ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می‌ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر