سه روز است که در سرزمینهای شمالیم. هوا سرد و بارانی است و برای من که از گرمای روزهای آخر سال پرتاب شدم اینور دنیا سرما خوردگی کمترین اتفاق ممکن است.
به یمن قدمم همین که پایم رسید به پقی هوا به شدت سرد و ابری شد همراه با بارانی که کم و بیش میبارید. برای بقیه این سرما عادی تر بود تا من ولی من را از پا انداخت.
از بعداز ظهر تا شب به راه رفتن و گشتی کوچک در خیابانهای سنگفرش شده اطراف محل کار یکی از دوستان گذشت. شام را در رستوران ترکی خوردیم که من جز چن تکه مرغ نتوانستم چیزی بیشتری بخورم. اشتها نداشتم، سردم بود و گوش سمت راستم از داخل هواپیما گرفته بود.
خدا رو شکر خبری از سردرد نبود و این کمک میکرد مدت بیشتری با بچهها باشم. توی یه کافه هم نشستیم به خوردن چای و قهوه و گپ درباره ایران.
بعدتر درباره کافههای آنجا و ایران خواهم نوشت.
شب رفتیم خانه دنج و دوست داشتنی یکی از بچهها. چن ساعتی هم آنجا حرف زدیم و حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و...
به یمن قدمم همین که پایم رسید به پقی هوا به شدت سرد و ابری شد همراه با بارانی که کم و بیش میبارید. برای بقیه این سرما عادی تر بود تا من ولی من را از پا انداخت.
از بعداز ظهر تا شب به راه رفتن و گشتی کوچک در خیابانهای سنگفرش شده اطراف محل کار یکی از دوستان گذشت. شام را در رستوران ترکی خوردیم که من جز چن تکه مرغ نتوانستم چیزی بیشتری بخورم. اشتها نداشتم، سردم بود و گوش سمت راستم از داخل هواپیما گرفته بود.
خدا رو شکر خبری از سردرد نبود و این کمک میکرد مدت بیشتری با بچهها باشم. توی یه کافه هم نشستیم به خوردن چای و قهوه و گپ درباره ایران.
بعدتر درباره کافههای آنجا و ایران خواهم نوشت.
شب رفتیم خانه دنج و دوست داشتنی یکی از بچهها. چن ساعتی هم آنجا حرف زدیم و حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر