۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

سال ۹۵

نمی‌دونم دستم کجا خورد و همه نوشته‌های برای روز اول فروردین پاک شد. لحظه تحویل سال به وقت اینجا حدود پنج و نیم صبح بود. با هر ترفندی که بود بیدار شدیم و دیگه خوابم نبرد تا ظهر. خدا خیر بده به این واتس‌آپ که هم درد هست و هم درمون مگر نه خط‌های تلفن که همه اشغال بودن و نمی‌شد با کسی تلفنی صحبت کرد.
عصر به زور مجبور بودیم بریم مهمونی که از قبل برا خودشون همه چی رو بریده بودن و دوخته. فقط به ما گفتن فلان ساعت فلان جا باشید. صرفن به خاطر روز اول عید و احترام به بزرگ‌ترها زیر بارش رفتم مگر نه بار اول و آخر هست جایی می‌رم که فقط مجبورم خودخوری کنم و لحظه‌شماری برا تموم شدن‌ش.
نه هم‌سن و سال هم هستیم و نه سلایق و علایق نزدیک بهم داریم. برعکس انقد از سرتا پات نظر می‌دن، انقد دست تو هر سوراخ و سمبه زندگیت می‌کنن که فقط می‌خوای فرار کنی از بین‌شون.
دوست دارم بریم یه جای دورتر. که حداقل اگر ماهی یا سالی همدیگرو دیدیم موضوع حرف زدن گیر دادن به این نباشه که چرا چایی نمی‌خوری؟ رژیمی؟ چرا آب‌نبات نمی‌خوری؟ وزنت می‌ره بالا؟ و الخ...
جالبه فضولی و خاله‌زنک بازی انگار رفته تو وجود ایرانیان فرق نداره چن سال ایران بودی یا نبودی. طرف سی سال هم بیشتر داره اینجا زندگی می‌کنه هر بار به یه چیت گیر می‌دهد. چرا لباس زیاد پوشیدی؟ اه، لباست نو شده، اه، لباس تازه خریدی! اه، قبلن اینو نپوشیده بودی....اه،...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر