ساعت یه ربع به چهار صبحه. تا دو دقیقه پیش هم داشتم خواب میدیدم و به لطف نیست پشه بیدار شدم. ولی واقعیت اینه که بعد از دو سال ساعت بدنم صبحها رو ساعت ایران تنظیم شده و حدود شیش صبح ایران تقریبا هر روز بیدارم! خب خواب چی میدیدم؟ هنوز و بعد این همه سال خواب دفتر کارمون و رابطهی آدمها. چرا؟ چون چن روز پیش هی عکسهای یه عده جلو چشمم رژه میرفتند و همزمان احساس غم و غصه٬ دلتنگی٬ نفرت و انتقام در من فوران میکرد. هنوز منتظرم تا خبر نابودی و آبروریزی چن تا آشغال رو بشنوم و هر بار که یادم میافته به جریان بازداشت وحوادث بعدش با خودم میگم چقد ساده بودم و راحت اعتماد میکردم ولی یه تجربه سخت و گرون قیمت مدام بهم یادآوری میکنه که آدمیزاد گاها بزرگترین ضربهها رو از اطرافیانم میخوره که بیشترین ساعتهای شبانه روز رو باهاشون کار میکنه.
هنوز از نوشتن و شفاف نوشتن ترس دارم. هر بار بهش فکر میکنم به یه جا میرسم؛ ساعتهای پر فشار بازجویی. وقتایی که من هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن نداشتم ولی اون عوضی رسما پاس رو میداشت رو خرخر من و تهدیدم میکرد اگه ننویسم ال و بل میکنه. میگفتم خب من چیزی ندارم برا نوشتن و باز تهدید میکرد که منم میدونم تو نوشتن گزارش چطور قلم روبچرخونم.
گاهی نوشته های سال های قبل رو میخونم و باورم نمیشه چطور با اون همه کار و استرس باز هر روز وبلاگم رو به روز میکردم یا تو فیس بوک فعال بودم. اما این سالها چی؟ شبح سرگرون، ایلون و ویلون و پر از حسرت ودرد ننوشتن ها.
هنوز از نوشتن و شفاف نوشتن ترس دارم. هر بار بهش فکر میکنم به یه جا میرسم؛ ساعتهای پر فشار بازجویی. وقتایی که من هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن نداشتم ولی اون عوضی رسما پاس رو میداشت رو خرخر من و تهدیدم میکرد اگه ننویسم ال و بل میکنه. میگفتم خب من چیزی ندارم برا نوشتن و باز تهدید میکرد که منم میدونم تو نوشتن گزارش چطور قلم روبچرخونم.
گاهی نوشته های سال های قبل رو میخونم و باورم نمیشه چطور با اون همه کار و استرس باز هر روز وبلاگم رو به روز میکردم یا تو فیس بوک فعال بودم. اما این سالها چی؟ شبح سرگرون، ایلون و ویلون و پر از حسرت ودرد ننوشتن ها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر