۱۳۹۷ مرداد ۳۱, چهارشنبه

فصل نو

خب بالاخره دیروز بعد از ۷۰ روز دوباره چهره‌اش را روی مانیتور دیدیم. فشار و استرس همه‌ی روزهای گذشته با دیدن حرکت‌ها و تکان‌های بی‌امانش چنان از انرژی تهی‌م کرد که ساعت‌ها بی‌انرژی و با فشار پایین افتاده بودم روی مبل. دیدنش چنان لذت‌بخش و روح‌افزاست که تمام انرژی و توان‌م را تخلیه می‌کند.
حالا پسرک عزیزم دماغ٬ لب و چانه‌ای دارد که هر بار با دیدن عکسش قند توی دلم آب می‌شود.
باورم نمی‌شود که این من هستم که حالا ساعت‌ها دست روی شکمم می‌گذارم برا حس کردن حرکت‌ها و تکان‌های شد.
این من هستم که نگرانم چرا کم تکان خورد؟ چرا آرام است و الخ.
من آدمی بودم که بچه‌ها را خیلی دوست نداشتم شاید بهتر است بگویم از اینکه خودم نقشی در آفرینش کودکی داشته باشم همیشه ترس و واهمه داشتم. توضیح اش سخت و پیچیده‌ای. حتی طی همین ماه‌ها بارها گریه کردم، ترسیده‌ام و الخ ولی اولین بار که صبح زود تکان‌هایش را حس کردم یک ذوق و شوق خاصی در وجودم جان گرفت که در وصف نگنجد.
من اینجا دور از خانواده و تنها و به معنای کامل غریب‌م. چرا؟ چون از آشنایی و مواجه با ادم‌های جدید به ویژه ایرانی‌ها هراس دارم، چون تجربه تلخی داشتم و نمی‌خواهم آن تجربه تکرار شود. در نتیجه خودم هستم و همسرم و چهار دیواری خانه.
تا بعد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر