ساعتهای اول مرتیکه داشت با دمش گردو میشکوند بعد رفته رفته انگار لحنها تغییر کرده. خبرها قطرهچکنی بیرون میاد و اعصابها به گای سگ رفته. تنها چیزی که امروز نجاتم داد خنکای بادی بود که لابهلای برگهای درختی می.پیچید و به صورتم میخورد.
گه بگیرن بازی قدرت رو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر