از دو شب قبل که باران شروع به باریدن کرد خط تلفن هم بهم ریخت، مودم هم قطع و وصل میشد درست توی همان بلبشو که ما با هم بحثمان شده بود.
همین دیروز ظهر که قرار بود همه چیز فراموش شود، دلم لج کرده بود و رضایت نمیداد! حال گندی داشتم و از شانس نداشته کلن همه چیز قطع شده بود.
فقط شانس آوردم وصسط قطع و وصلیهای مودم و اینترنت، شارژ گرفتم و بعد با گوشی ایمیل فرستادم که شمارهات را بفرست، شمارهای که دارم جواب نمیدهد.
واقعیت اینکه همه این مدت ما از طریق چت و اسکایپ با هم در ارتباط بودیم و احتمالن به خاطر ترس هایِ من تماس تلفنی نداشتیم.
ولی دیروز نگران شدم که سر سال تحویل غم توی دلش باشد و فکر کند من دلم دلخور بودم و نخواستم همه چیز را فراموش کنم.
خلاصه اینکه زنگ زدم بهش و حرف زدیم و انگار دوباره متولد شدم بس که صدایش حالِ ناخوبم را خوب کرد، بس احساس کردم چقدر شنیدن صدایش آرامش بخش است فهمیدم همه یان مدت یک ترس القا شده باعث شده بود که لذت شنیدن صدایش را بسپارم به چتهای صوتی که هرگز چنین حالی را بهم نمیداد.
میدانید آنها میخواهند ترس را تزریق کنند به تک تک سلولهای ما، بعدتر خانواده نیز به واسطه نگرانیهایش این ترس را به شکل دیگری منتقل میکند... کار به جایی میکشد که آدم خودش بودن در انزوایی خودخواسته را، دوری از آدمها و کز کردن کنج اتاق را ترجیح میدهد.
ولی یک جایی یک لحظهای باید این پیله ترس را، این پیله نفرت انگیز را اپاره کرد.
باید به دل ترس زد! مگر نه تا آخر عمر این ترسِ لعنتی، خوره وار ریزه ریزه وجود آدمی را میبلعد.
چرا نمیری پیشش؟! چرا انقدر خودتون رو عذاب میدید؟
پاسخحذفراستش الان خیلی فضولیم گل کرده بدونم داری درباره کی میگی، شاید حتی تو دوستهای فیس بوکیم باشه!( از بس که من نصف دوستهای فیس بوکیم تبعیدیها هستند)
و اما باهات موافقم که باید این ترس رو یه جا زد شکست اما زیاد هم نباید جلو رفت. مواظب خودت باش.
پی نوشت: اون فضولی من رو ببخش.