۱۳۹۷ آبان ۲۳, چهارشنبه

صبح چهارشنبه نوشت

هوا آفتابیه و این بهترین اتفاقه. لم دادم روی مبل و از روی کتاب‌خوان داستان طوبی و معنای شب رو می‌خونم. کتاب کاغذی برای خواندن ندارم. هر چی داشتم رو‌خوندم و چن تایی که مونده هر کاری کردم نتونستم بخونشون. با کتابخوان و تبلت راحت نیستم حالا هم از زور بی کتابی و فرار از حس بیهودگی خودم رو‌ موظف کردم به کتابخوان عادت کنم و تا صفحه ۶۰ پیش اومدم.
مامان چندین بار خواست بیاد و من گفتم نه، لازم نیست از عده‌اش بر میام. ولی آخر سر دل مامان و بابا طاقت نیاورد و مامان مصمم شد که بیاد و دی پیش من باشد. سفارت اما وقتی که داده برای اواخر بهمن و نهایتا آمدن مامان می‌افتاد حوالی سال نو در نتیجه آمدنش منتفی شد. چون معتقد هیتند که آن موقع آمدن مامان به درد من نمی‌خورد، در حالی که من دلم می‌خواست مامان وقتی اینجا باشد که من بتونم ازش خوب پذیرایی کنم نه اینکه او بیاید برای کمک به من. نتونستم باهاش در این باره حرف بزنم چون اگه دهن باز کنم حتما می‌زنم زیر گریه، خلاصه اینکه یک غمی رفته گوشه دلم و هی دارد عمق پیدا می‌کند.
وقت‌های سفارت تا ماه‌ها پر است و بعد می‌گویند سفر کم شده و بلیت‌ها چند برابر و الخ. هی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر