۱۳۹۷ آذر ۲, جمعه

ای کاش ها...

ساعت سه و ربع صبح جمعه‌ای. از دو‌ و‌و‌ ن بیدارم، چرا؟ بچه تکون خورد و دیگه نتونستم به خوابم هفت‌الهشتی که می‌دیدم ادامه بدم. ذهنم؟ درگیر و آشفته‌ی رفتا یه آدمیه که به نظرش داره محبت و لطف می‌کنه ولی انبوهی از حسهای منفی از جمله تحقیر و بدبختی رو روونه‌ی ما می‌کنه. دستت درد نکنه لطف می‌کنی مثلا فلان وسیله رو‌رکادو‌ می‌دی و ما هم هی تو تعارف و‌اینا کلی تشکر می‌کنیم و ازت می‌گیریم ولی کاش بفهمی ما خودمون به اندازه کافی به فکر هستیم و الخ...
کاش بفهمی وقتی می‌گم کمر درد دارم یعنی نمی‌خوام دو ساعت بالاجبار بشینم تو‌تخونه‌ات و به چرت و پرت‌هاتون گوش بدم. خودمم از وضع ایران با خبرم نمی‌خوام از اخبار تخمی فلان کانال تخمی تلگرام مطلع بشم و الخ...
خودم انقد به فکر هستم که تو این سرما حداقل تو‌ خونه مدام در رفت و آمد باشم و یه جا نیفتم، هر روز غذا بپزم و ظرف‌ها رو بشورم و بعد تو فک کنی من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم و الخ...
کاش بدونید چهل سال دوری از ایران هیچی از رفتارهای خاله‌زنکی‌تون کم نکرده، حتی همین رفتارها محبت هاتون رو هم کمرنگ می‌کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر