ساعت چهار وربع صبحه و بیرون حسابی هوا سرده. چایی دم کردم و نشستم کنار بخاری. از دیروز عصر یه گوشه از کمرم به شدت درد میکرد و نذاشت تا همین الان بخوابم. البته برای دقایقی بیهوش شدم و خواب هم دیدم، اونم خواب معلم کلاس سوم دبستان که دوست مامانم بود و سالها قبل در تصادفی در جاده مشهد درگذشت. بعد که بیدار شدم باورم نمیشد خوابم برده و حتی چطور. خلاصه که درد هنوز هست و اون چند دقیقه خواب معجزه بوده.بچه بزرگتر شده و کارایی میکنه که باورش برام سخته، شیطون و بازیگوش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر