۱۳۹۷ آذر ۸, پنجشنبه

ناگهان بانگی برآمد

دیروز نزدیک غروب از شدت کمر درد چپیدم زیر پتوی زرشکی‌رنگ و حسابی گرم و‌نرم، از شدت خستگی خوابم برد. یادم هست با استرس این دست و آن دست می‌شدم و‌با وجود درد دواب رفتم. بیدار شدم حوالی شش و‌نیم. تلفن او‌ زنگ زد و صدایش که با بلندی می‌پرسید کی؟ کی؟ و آن طرف که می‌گفت بلی فلانی مرده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر