برای خونهام حتما یه میز جودی ابوتی میخرم، یه کتابخونه که دوستش داشته باشم، یه رادیو و یه کمد. یه کمد چیه؟ من همونم ندارم.
گاهی فک میکنم که چطور شد خوشی زد زیر دلم و یه زندگی خوب و راحت بدون استرس بیپولی رو رها کردم و وارد این مرداب شدم. باورم نمیشه چیزی به اسم هدف برنامه و آرزو تو زندگیم نمونده. من آدمی بود که تا قبل سی سالگی به برنامههایی که داشتم رسیدم. قبولی ارشد، کار، زندگی مستقل تو تهران و برا همشون زحمت کشیده بودم.
ولی سالهای بعد با ادمهایی روبهرو شدم که هیچ سودی جز تحقیر برام نداشتن، جز شرمساری جلو خانوادهم، جز از دست دادن اعتمادبنفسم و جز دفن شدن آرزوهام...افتادم تو یه سیاهچاله...خجالت میکشیدم از احوالم بگم چون تصمیمگیرنده بودم، خاک تو سرم. میبینی خدا...زیادی دست و پا زدن همینه...به مرور میفهمی ذات یه آدم چیه، اونی که تو زمان بدبختی و مصیبت فقط ناله میکنه چطور با گذر زمان خودش رو نشون میده، فراموشکار میشه و الخ...سعی میکنم به رویای خودم آویزون شم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر