۱۴۰۴ تیر ۵, پنجشنبه

بعد از برزخ

 عروب پنجشنبه‌اس. تا حدود یازده شب هوا روشنه. امروز بعد از حدود دو هفته کمی و فقط کمی آروم و قرارم بیشتر بود. انقدری که تمرکز داشتم روی غذا خوردنم. تمان روزهای قبل افتاده بودم رو هله‌هوله خوری. فقط یه چی باشه شکمم پر بشه و بس. 

به هیچی نمی‌تونم اعتماد کنم. دلم یه جفت گوش می‌خواد که یه دل سیر حرف بزنن و فقط تاییدم کنه.

هیچکسی انگار اینجا نیست. کاش سرخپوست و بقیه هر از گاهی باشن. آدم دلش می‌گیره.

۱۴۰۴ تیر ۱, یکشنبه

برزخ ۷

 ساعت‌های اول مرتیکه داشت با دمش گردو می‌شکوند بعد رفته رفته انگار لحن‌ها تغییر کرده. خبرها قطره‌چکنی بیرون میاد و اعصاب‌ها به گای سگ رفته. تنها چیزی که امروز نجاتم داد خنکای بادی بود که لابه‌لای برگ‌های درختی می.پیچید و به صورت‌م می‌خورد.

گه بگیرن بازی قدرت رو...

برزخ۶

 دیشب از شدت سردرد و تهوع حدود ده خوابیدم. نمی‌دونم کی بود که از فشار دستشویی بلند شدم. گفتم سمت گوشی نمی‌رم ولی رفتم و دیدم وای وای که چند دقیقه‌اس حمله کردن و...

انقد تا خود صبح جنازه‌ی روانم به فنا رفت که...

فحش‌م نمیاد، حرفم نمیاد اصلا یه حال گه و گندی که توصیفی براش ندارم. استیصال واقعی، نکبت و بدبختی...

۱۴۰۴ خرداد ۳۱, شنبه

برزخ ۵

 اتفاقیدیشب ایتا وصل شد. چند ماه پیش برای یک کلاس ویرایش آنلاین مجبور شدم ایتا را نصب کنم و بالاخره دیشب وصل شد و به کارم آمد. امروز چند نفر از اقصی نقاط دنیا را با همین ایتای نیم‌بند به خانواده‌ها وصل کردم. دیروز همه چی سفت و سخت قطع بود و خیلی خوشانس بودم که دوستم وصل بود و با مامان تماس گرفت. همین که صداش را شنیدم انگار در روح خسته‌ام جانی دمیده شد.

عصر خبرها داغ‌تر و ترسناک‌تر شد. جنگ مثل بختک رکی ما افتاده و هر لحظه ممکن است ضربه فنی شویم. 

اعصاب حرف زدن ندارم، می‌خواهم شب بشود و دیگر صدای کسی در خانه نیاید. از این ور دنیا هیچ راهی به داخل نیست. 

۱۴۰۴ خرداد ۲۹, پنجشنبه

برزخ۴

 یازده شبه، نیمساعت ورزش کردم، عرق ریختم و همزمان صدای تلویزیون رو بلند کردم تا اخبار رو بشنوم و به هزار تا چیز هم فک کردم.

از طرفای عصر دیگه اینترنت رفته‌رفته قطع شد و عجیب اینکه یه دوستم وصل بود و در کمال ناباوری همین که دیدم تیک دوم خورد، خرکیف شدم.

انفجارها امروز زیاد بود، رجزخونی‌ها هم همین‌طور. الان که دراز کشیدم و به حجم خبرها و اظهارنظرها فک می‌کنم احساس بدبختی شدید می‌کنم. جدا از کثافت‌های داخلی، فک کن میلیون‌ها نفر آدم هرلحظه از زندگی‌شون گره خورده به حرف‌های مردی که هر بار یه چیزی می‌گه و هیچ ثباتی نداره. واقعا زندگی ما مردم بدبخت و گرفتار شده اسباب بازی و جلب توجه این مثلا آدم.‌ چقد بی‌پناهیم.

از صبح آب گرم هم قطع سده  قرار بود تا ۱۲ ظهر وصل بشه ولی الان نزدیک ۱۲ شبه و آب وصل نشده. بعد عمری امروز ظهر البته حدودای چهار خوابم برد و وقتی بیدار شدم باورم نمی‌شد پنج عصره. سال‌هاست یادم رفته بود خواب وسط روز چطوریه  از بس که از هر طرف در حال اره شدن هستم.

امروز اصلا حوصله حرف زدن هم نداشتم، خیلی خسته، کلافه و سردرگم گذشت.

۱۴۰۴ خرداد ۲۸, چهارشنبه

برزخ۳

 چه کفتارهایی اسماعیل، چه کفتارهای حرام‌زاده‌ی هفت‌رنگی

وسط آتیش، خون و مرگ‌ بیانیه می‌دهند که ای مردم من چمدون به‌دست پشت درم حالا نوبت شماست.

برزخ۳

 سر و کله زدن با بچه در این احوالات تخمی خیلی سخت و طاقت‌فرساست. ساعت دوازده شبه. دراز کشیدم روی رختخواب و از شدت استرس بی‌خوابی چمباتمه زده روم. دنیا چقدر پر از سازمان‌ها و نهادها و شعارهای تخمی‌ه. چقدر همه چی به نظر پوچ و تهی از معنا شده. کاش می‌تونستم کنار خانواده‌ام باشم و اون موقع شاید مثل همون‌ها زندگی عادی داشته باشم. حتی اگر زندگی مر ترس و استرس بود کنار هم بودیم. رییس‌جمهور آمریکا هر دقیقه یه ح فی می‌زنه، اون مرتیکه‌ی نکبت یه چیز دیگه، اینا یه چیز دیگه. این وسط اون چیزی که اتفاق می‌افته آوارگی و کشته شدن مردمه.

چقدر بی‌پناهیم، چقدر غریبیم. بعد چطور از یه دیوثی که انقدر آدم کشته توقع دارید آزادی رو با روبان بذار کف دستمون. کلا مغزم داره آتیش می‌گیره از این حجم از تناقض، ناآگاهی، توهم‌‌ و...

۱۴۰۴ خرداد ۲۶, دوشنبه

برزخ ۲

 از ساعت ۳:۴۵ صبح با صدای بچه بیدار شدم و الان که از نه و نیم شب هم گذشته همچنان بیدارم. کثافت جنگ هر روز و هر لحظه غلیظ.تر می‌شود. در کنارش خرابکاری‌هایی که انجام می‌شود دل و روده‌ام را بهم ریخته. 

چطور باید هر روز ادامه داد؟ مامان می‌گه با قبلا هم هشت سال جنگ رو از سر گذروندیم کلی روم نشد بهش بگم عزیزم اون موقع ما همه گنار هم بودیم، اصلا تو سختی‌های همه‌ی اون سال‌ها و اتفاق‌های بعدتر همین‌که کنار هم بودیم قوت قلب بو ولی من دورم خیلی دور. من خیلی تنهام  خیلی تنها و شکننده. کاش می‌تونستم بگم همه‌ی اون سال‌ها ما کنار هم بودیم، ما پشت هم بودیم ما یه خانواده بودیم.

دلم برای آغوش مامان، بابا، داداشم، خاله‌ها و دایی‌ها و دوست‌هام تنگه، اون شونه‌های امن و اون آغوش‌های گرم و واقعی. 

درباره‌ی آدم‌هایی که این روزها کشته شدند خوندم و با قصه‌ی هر کدوم یه بار دیگه متلاشی شدم. چه آدم‌هایی چه عزیزهای دلی. اه از زندگی‌های به یغما رفته، اه.

برزخ


امروز روز سوم جنگه و من دیگه باید با خودم این رو هضم کنم که اتفاقی که داره در ایران می‌افته یه جنگ واقعیه. الان اعلام کردن که ۲۲۴ نفر تا حالا کشته شدن، چقدر از این‌ها آدم‌های غیرنظامی بودن؟ حتما خیلی زیاد و متاسفانه زیادتر هم می‌شن. 

درد مدام از گردنم سر می‌خوره به سمت هر دو شونه و بعد برای ساعتی رو شونه‌هام جا خشک می‌کنه. روزی ده بار شاید هم بیشتر از خودم می‌پرسم واقعا جنگ شده؟! خیلی عجیب و دردناکه. بدتر اینکه نمی‌تونم بشینم جلو تلویزیون زل بزنم به اون نکبت و کثافت عریانی که جلو چشممه، باید از تو یه صفحه‌ی کوچیک مدام خبرها رو بالا پایین کنم، گریه ندارم. گاهی پر از خشمم، گاهی پر از سکوت، و بیشتر درد. درد دوری، درد اینکه کنار خانواده‌ام نیستم تا حداقل با هم غم و استیصال رو هضم کنیم. اینترنت ضعیفه ولی هر چند ساعت یکبار در حد یکی دو پیام در ایمو با مامان رد و بدل می‌کنیم.

عصر از خونه رفتم بیرون، تو پارک بچه‌ها مشغول بازی هستن. یک گوشه رو یه صندلی سنگی می‌شینم و امیدوارم بچه زودتر بخوابه تا چارچنگولی بپرم رو خبرها. انگار اگه یه دقیقه دیرتر به خبر برسم امتیاز این مرحله رو از دست دادم. دلم می‌خواد داد بزنم، اصلا یکی بیاد بگه تو کشورت چه خبره؟ ولی بچه‌ها سرگرم بازی‌اند و کسی از دنیای من ایرانی خبر نداره.

برمی‌گردم خونه و امیدوارم بچه‌ها زودتر بخوابن ولی نمی‌خوابن. کلافه‌م. چند باری جرقه می‌زنم و نهایتا ساعت  نه و نیم اره‌‌ی بزرگ هم می‌خوابه. خبرهای جدید رو دیدم، خیلی ناراحتم و پر درد. بلند می‌شم لباس عوض می‌کنم و می‌گم باید ورزش کنی. سی دقیقه ورزش می‌کنم و همون وسط‌ها تصمیم می‌گیرم از این روزها بنویسم. روزهای نکبت ، سیاهی و درد.

۱۴۰۴ خرداد ۲۵, یکشنبه

دایی

 روزهای بعد انتخابات ۸۸ که هنوز وبلاگ‌نویسی داغ بود، نویسنده‌ی وبلاگ ساز مخالف از گم شدن دایی‌ش می‌نوشت و بعدتر پیدا شدن جنازه‌اش... امشب تو یه استوری دیدم که یه نفر از کشته شدن دایی‌ش می‌نویسه، دایی مجید...


۱۴۰۴ خرداد ۲۴, شنبه

اندوه جنگ

تجربه‌ی جنگ در سال‌های اول تولد و حالا در فاصله‌ای دور از اون خاک در ۴۲ سالگی. واقعا ریدم تو جبر جغرافیا و نکبتی که حواله‌ی زندگی تک‌تک ما شد. از اون بدتر این همه سال گنده‌گوزی کنی و حالا توش بمونی! خدایا فقط خودت.

۱۴۰۴ خرداد ۱۶, جمعه

روزهای زندگی۲

 خودم را پرت کردم وسط یه دوره‌ی جامع. بعد وقتی انلاین سرکلاس هستم انقدر بچه‌ها سر و صدا می‌کنن تقریبا چیزی نمی‌فهمم و خدا رو شکر همه‌ی کلاس‌ها ضبط می‌شه. دو هفته اس دارم تلاش می‌کنم کلاس‌های رایانه رو گوش کنم ساعت‌ها می‌گذره و پیشرفتم در حد ربع ساعت بوده از بس که هر کی از یه ور دنبال مامان می‌گرده. مامان نگو کارآگاه گجت. به دست‌های پرتوان در حد هشت‌ تا و پاهای پرتوان‌تر در حد ۱۰ تا حداقل نیاز دارم حتی چند جفت چشم اضافه می‌خوام. بعد می‌گم چرا این مدت مدام میگرن‌های لعنتی سنگین و حالت تهوع دارم؟!

خلاصه وقتی فرصت می‌کنم گوش می‌دم و می‌نویسم خیلی حس خوبی دارم، اینکه هنوز از یادگرفتن خوشحال می‌شم و اصلا می‌تونم بفهمم چی به چیه. بعد از مدت‌ها خودکار گرفتم دستم و چقد بدخط، کند و تباه شده بود نوشتنم حتی دست درد و مچ درد داستم تا چند روز ولی الان پیشرفت کردم.