امروز روز سوم جنگه و من دیگه باید با خودم این رو هضم کنم که اتفاقی که داره در ایران میافته یه جنگ واقعیه. الان اعلام کردن که ۲۲۴ نفر تا حالا کشته شدن، چقدر از اینها آدمهای غیرنظامی بودن؟ حتما خیلی زیاد و متاسفانه زیادتر هم میشن.
درد مدام از گردنم سر میخوره به سمت هر دو شونه و بعد برای ساعتی رو شونههام جا خشک میکنه. روزی ده بار شاید هم بیشتر از خودم میپرسم واقعا جنگ شده؟! خیلی عجیب و دردناکه. بدتر اینکه نمیتونم بشینم جلو تلویزیون زل بزنم به اون نکبت و کثافت عریانی که جلو چشممه، باید از تو یه صفحهی کوچیک مدام خبرها رو بالا پایین کنم، گریه ندارم. گاهی پر از خشمم، گاهی پر از سکوت، و بیشتر درد. درد دوری، درد اینکه کنار خانوادهام نیستم تا حداقل با هم غم و استیصال رو هضم کنیم. اینترنت ضعیفه ولی هر چند ساعت یکبار در حد یکی دو پیام در ایمو با مامان رد و بدل میکنیم.
عصر از خونه رفتم بیرون، تو پارک بچهها مشغول بازی هستن. یک گوشه رو یه صندلی سنگی میشینم و امیدوارم بچه زودتر بخوابه تا چارچنگولی بپرم رو خبرها. انگار اگه یه دقیقه دیرتر به خبر برسم امتیاز این مرحله رو از دست دادم. دلم میخواد داد بزنم، اصلا یکی بیاد بگه تو کشورت چه خبره؟ ولی بچهها سرگرم بازیاند و کسی از دنیای من ایرانی خبر نداره.
برمیگردم خونه و امیدوارم بچهها زودتر بخوابن ولی نمیخوابن. کلافهم. چند باری جرقه میزنم و نهایتا ساعت نه و نیم ارهی بزرگ هم میخوابه. خبرهای جدید رو دیدم، خیلی ناراحتم و پر درد. بلند میشم لباس عوض میکنم و میگم باید ورزش کنی. سی دقیقه ورزش میکنم و همون وسطها تصمیم میگیرم از این روزها بنویسم. روزهای نکبت ، سیاهی و درد.