از ساعت ۳:۴۵ صبح با صدای بچه بیدار شدم و الان که از نه و نیم شب هم گذشته همچنان بیدارم. کثافت جنگ هر روز و هر لحظه غلیظ.تر میشود. در کنارش خرابکاریهایی که انجام میشود دل و رودهام را بهم ریخته.
چطور باید هر روز ادامه داد؟ مامان میگه با قبلا هم هشت سال جنگ رو از سر گذروندیم کلی روم نشد بهش بگم عزیزم اون موقع ما همه گنار هم بودیم، اصلا تو سختیهای همهی اون سالها و اتفاقهای بعدتر همینکه کنار هم بودیم قوت قلب بو ولی من دورم خیلی دور. من خیلی تنهام خیلی تنها و شکننده. کاش میتونستم بگم همهی اون سالها ما کنار هم بودیم، ما پشت هم بودیم ما یه خانواده بودیم.
دلم برای آغوش مامان، بابا، داداشم، خالهها و داییها و دوستهام تنگه، اون شونههای امن و اون آغوشهای گرم و واقعی.
دربارهی آدمهایی که این روزها کشته شدند خوندم و با قصهی هر کدوم یه بار دیگه متلاشی شدم. چه آدمهایی چه عزیزهای دلی. اه از زندگیهای به یغما رفته، اه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر