تعطیلات کریسمس و سال نو را چگونه میگذرانید؟ هفتهی اول را با استفراغ و اسهال بچه و در آغاز هفتهی دوم با شپش!!! بعله، شپش...باورم نمیشد که...اصلا بچه سرش رو میخاروند عمرادبه ذهنم نرسید شپشه. بعد سر خودم شروع کرد به خاریدن، وحشتناک...فک میکردم مشکل از شامپو و ابه، بعد گوشم میخرید اصلا یه وضعی و بعد در کمال ناباوری ریزش شپش از کلهی مبارکم رو دیدم و خب دیگه بقیهی ماجرا...بچه کادو سال نو اسهال، استفراغ و شپش برام آورده و دهنم سرویسه. شامپو ضد شپش که فعلا ریشهکن نکرده، روزی دهها بار داریم برس مخصوص میکشیم. گاهی چیزایی میبینیم و گاهی نه و خب احساس میکنم کف سرم دیگه میخواد ور بیاد...خلاصه ریدمان اساسی!
۱۴۰۳ دی ۱۰, دوشنبه
۱۴۰۳ دی ۶, پنجشنبه
تباهشدگی
امسال روزهایی که هوا خاکستری تخمی و دلگیر بوده خیلی زیاد بودن از جمله دیروز. یه جوری دلگیره که فقط باید سرت رو بکنی زیر پتو و بیهوش بشی. خلاصه بچه بعد از دو سه روز اسهال و استفراغ یه کم جون داشت. انقد حالش بد بود که به بستنی نه میگفت. دیروز با خوردن دو تا بستنی جبران کرد. دیروز همهجا تعطیل بود به جز مغازههای عربها و ترکها و در اصل مسلمونها. واقعا خدا خیرشون بده که تو این هوای نکبت و بیکسی ما حی و حاصر بودن و دل آدم رو گرم میکردن، فک کن سطح دل گرمیم رو! خیلی تباه شدم، میدونم. تبلیغ تئاتر میبینم دلم تئاتر دیدن میخواد. چه روزگار باشکوهی بود اون موقع که تو تالار ابوربحان، هودی، احسان و الخ تئاتر میدیدم. کارهای کوهستانی، رحمانیان...اخ، اخ...صف جشنواره فجر و دیدن کلی دوست و آشنا...چقد فیلمهای جدید تخمی شدن و چه فروشهای میلیاردی هم دارن! یکسال شایدم بیشتر نمیتونم فیلم و سریال ببینم. قبلا چقدر سریال میدیدم. اخ، اخ...تباه اندر تباه
۱۴۰۳ دی ۴, سهشنبه
شبنوشتها
علاوه بر شبزندهداری، گشنگی هم شبها همراه من شده. یعنی با همین فرمون برم تبدیل به گوریل خواهم شد. همهاش گشنمه، بعد چی؟ همهاش دلم چیزای شیرین میخواد. بعدتر چی؟ چیزای شیرین نداریم، یعنی مورد علاقهی من نیستم. پس مجبورم هی نوک بزنم به چیزای دیگه. هی خودم از این وضع خوردن حالم بهم بخوره. بعد بزنم تو سر خودم. آخرش برگردم به چایی و بیسکوییت. دو روز دیگه هم برم آزمایش خون و ببینم آهنم رفته زیر ده!
همین قدر شبهای باکیفیت و زندگی مفید و حال خوبی دارم.
۱۴۰۳ آذر ۲۶, دوشنبه
عجایب روزگار
پست تخمی قبل رو نوشتم که کمی از فشر روح و روانم کم بشه. بعد یهو دیدم یه ایمیل اومد. باور نکردنیه، هنوز تو شوکم. یه دوست قدیمی وبلاگی ازم یه سووال پرسیده بعد آخرین ایمیلی که بین ما رد و بدل شده مربوط به سال ۲۰۱۴ بوده!!!
۱۴۰۳ آذر ۲۵, یکشنبه
دیوونه شدم!
به خیال خودم بچه رو وادار کردم مسواک رو بزنه و زودتر بخوابه که فردا نخواد صدبار صداش کنم تا بیدار بشه. از هفت و نیم مسواک زده که مثلا بخوابه الان از نه گذشته و دو بار رفته دستشویی، یه بار گشنهاش شده و با حرفهاش دهن من رو سرویس کرده، تازه درگیر هم هستیم که سال که نو شد بهش نگم ۲۵ شده بگم همون ۲۴ هست مگرنه ناراحت میشه و غصه میخوره!
۱۴۰۳ آذر ۱۸, یکشنبه
نیازمندیها
به مقداری فرار از خانه، خواب عمیق، غذای گرم و خوشمزه، بیخبری از احوالات دنیا و به تخممطور سپری کردن روزها نیازمندم.
۱۴۰۳ آذر ۷, چهارشنبه
طمعکار
از زور بیخوابید یا خستگی یا هر کوفت دیگه میدم تو سایتهای مختلف یه سبد خرید پر میکنم، کرمریزیم که فروکش کرد بیسر و صدا سبد خرید رو رها میکنم و میخزم سرجام.
در آخرین اقدام که واقعا میخواستم چند تا چیز بخرم و به خودم حال بدم یه سبد خرید آماده کردم که ۵۰ درصد تخفیف داشتن ولی به خودم گفتم منتظر بمون تا تخفیفهای بلک فرایدی هم شروع بشه و مثلا خیلی سود کنم. نتیجه اینکه تخفیف بلک فرایدی سایت اینجوری شد که از دم همهچی ۳۰ درصد تخفیف داره و چیزهای ۵۰ درصدی من شدن ۳۰ درصدی. اینم عاقبت آدم طمعکار. ولی کلا تخفیف کمتر از ۷۰ درصد مسخرهاس!
۱۴۰۳ آبان ۲۶, شنبه
پاپانوئل
وارد مرحلهی جدیدی از زندگی شدیم و اونم اینه که نکنه پاپانوئل تو لولهی بخاری گیر کنه، زخمی بشه! نکنه از پنجره بخواد بیاد پنجره بسته باشه! خب ساعت چند میرسه؟ چند تا کادو میاره؟ کیسهاش سنگینه؟
فعلا دغدغهمون پاپانوئل هست و بس! همهی سووالها در مورد اونه.
تا همین پارسال هم خیلی مهم نبود ولی امسال خیلی مهمه فک کنم چون حالا میتونه با دوستاش حرف بزنه و بیشتر در مورد این چیزها میشنوه. تازه همهی دوستاش دندونهاشون افتاده ولی دندونای پسرچه هنوز نیفتاده.
۱۴۰۳ آبان ۲۳, چهارشنبه
کون سوزی
نمیدونم من و امثال من خار داشتیم و داریم یا چی که همون سال ۸۸ چند روز بعد انتخابات زرتی حکم اخراجمون صادر شد. بعد یکی از سینهچاکهای اون موقع محمود نکبت تو دولت روحانی جز خبرنگارانی بود که با ظریف اینور و اونور میرفت و حتی در اون نشست امضای برجام هم بود. تو دولت رئیسی که فقط از این میز ریاست به اون یکی منتقل میشد. تو دولت پزشکیان هم محکم و استوار سر جاشه. الان عکسهاش رو دیدم و دوباره کونم سوخت!
۱۴۰۳ آبان ۱۶, چهارشنبه
در انتظار رهایی
نمیدونم تو انعکاس صدای کدوم بار دلتنگی و دلشکستگی من هستی ولی مطمئنم تو عزیزترینی که تو تنهاترین و سختترین لحظهها پیدا شدی.
بیرون هوا مهآلوده و من اینجا منتظر تا ساعت رهایی برسه، واقعا امیدوارم امروز آخرین روز از اینجا باشه.
۱۴۰۳ آبان ۱۲, شنبه
بیلاخ
خب روزگار گاهی که چه عرض کنم شاید بیشتر اوقات پوز ما را به خاک میمالد و بعد یک بیلاخ زیبا هم نشان ما میدهد. الان پوزه به خاک کشیده شده و در بیلاخترین شرایطم.
۱۴۰۳ آبان ۶, یکشنبه
پیر نشو ننه!
ساعتها رو یه ساعت کشیدن عقب و من به بیخوابی این موقع چقدر وفادارم، تو روحم!
بچه دیشب موقع خواب گریه میکرد که نمیخواد بزرگ بشه چون بعدش پیر میشه!!! هیچ.جوری نتونستم آرومش کنم، خودمم ریز ریز گریه کردم پشت سرش. آخه بچه جون چرا باید ذهنت آنقدر درگیر پیر شدن بشه...دفعه قبل گفتم آدما ورزش میکنن و قوی میمونن خودشون کارهاشون رو میکنن بعد هی یادآوری میکرد یادت نره ورزش کنی، اصلا من نمیخوام پیر بشی و الخ...هی یعنی در روزهایی هستم که اشکم دم مشکمه. کاش همهچی یه کم لطیفتر بگذره.
۱۴۰۳ آبان ۱, سهشنبه
اژدها وارد میشود
از صبح مدام اژدهای درونم بیدار میشود. ترجیحام این بود که جایی دور از عالم و آدم این دو روز را سپری کنم ولی از بدحادثه باید در خانه بمانم چون بیرون هوا بارانی و تخماتیک است و بچه هم در تعطیلات بهسر میبرد و هر لحظه امکان دارد جرقه بزنیم.
فردا سالگرد مادربزرگم است. از صبح چندباری گریه کردم. مثلا شلوارم را با قیچی کوتاه میکردم و بعد با سوخت و نخ مشغول کوک زدن بودم که یک دلدسیر گریه کردم. بعد رفتم پشت میز نشستم و بلز هم گریه کردم. آخرین ماههای زندگیش جز خاطرات دوست داشتنی آن خانه و جمع خانوادگیمان بود. من و خواهر هر شب با دوچرخه میرفتیم سمت خانه مادر. هر وقت نمیرفتیم سریع زنگ میزد که دخترها کجا هستند؟ اخی، یادش بخیر. ۱۳ سال گذشته، فک کنم دوجرخهها از همان سال افتادند یک گوشهی خانه و هرگز این سالها باد نشدند.
سه سال بعد از فوت او و درست در سالگرد رفتنش من بزرگترین اشتباه عمرم تا به امروز را رقم زدم. فقط چند ماه بعدش خودم هم متوجه اشتباهم شدم و هر سال حس پشیمانی یقهام را بیشتر گرفته. به همهی این سالها و ادمها که فکر میکنم فقط دلم میخواهد یکی محکم بغلم کند و بگوید میفهمم. خیلی سخت گذشت حالا بیا تو بغلم و فقط گریه کن.
۱۴۰۳ مهر ۳۰, دوشنبه
صبحنوشت
چقدر حرف زدن سخت شده. تا دهن باز کنی بخوای بگه اینو یا اوطو به صدها وصله پینه میشی و دویستا برچسب میخوری. فک میکنم اونایی که به هررصورت رشته استوری میذارن خیلی پوست کلفت هستن تو این دوره و زمونه!
یه نمونههای وحشتناکی هم میبینم و از عدد فالوئرها شاخم در میاد. طرف در بیو نوشته ایرانپرست و همهی عالم و آدم عن و گه هستن جز خاک مقدس خودش! ریدم تو اون مغزی که از هر چیزی بت و تقدس میسازه، والا.
یا طرف صرفا چیزی رو روایت کرده، بعد یکی جوری کامنت گذاشته انگار تو تکتک تونلهای زیرزمینی حضور داشته و الان آمار کل اون منطقه وف دستشه و هر کی جز تایید حرفهای اون چیزی بگه گه خورده و وابستهاس و الخ.
هی چه روزگار تخماتیکی شده.
چند روز قبل دقت کردم دیدم این مدت چندتا کتابی که خوندم رده نوجوان بوده و چه خوب.
یکی شهر زنبوران که سالها دنبالش گشتم تا بالاخره پیداش کردم. تو دوران ابتدایی یه تابستونی بابام کتاب رو از کتابخونه کارخونه آورده بود. خیلی دوسش داشتم و فقط یه جملهاش تو ذهنم مونده بود و با همون جمله کتاب رو پیدا کردم.
یکی هم جزیرهی نهنگهای آبی بود که حتی یادم نمیاد چی شد که خریده بودمش ولی دو سال قبل دو سه صفحه خوندن و گذاشتم کنار، این بار با اشتیاق خواندمش.
قبلتر هم سفر تکنفره و یعقوب را دوست دارم رو خوندم. چقد هر دو تا دو دوست داشتم. جاهایی از یعقوب رو که میخوندم قشنگ بغض میاومد بیخ گلوم، حتی شاید گریه هم کرده باشم. اینجور کتابها رو که میخونم یه حسی وجودم رو پر میکنه که مدام دلم میخواد با یکی حرف بزنم، از حسهای مشترک با شخصیت کتاب. از اتفاقها و تجربههاش...خلاصه که خیلی کتاب رو دوست داشتم.
الان دیگه دست و بالم تقریبا خالی شده. چند تا کتاب دارم ولی نمیدونم چرا نتونستم باهاشون همورق بشم. شاید زمانش نیس الان.
۱۴۰۳ مهر ۲۹, یکشنبه
تعارفهای تخماتیک
یکی از همکلاسیها ایدهی داستانش را مطرح کرد. زن و مردی که تازه بچهدار شدهاند و زن حالا میخواهد برود دنبالدپروسه تغییر جنسیت و نهایتا این جمله را گفت که خب سه مرد در یک اقلیم نگنجد!
بعد صوفی یک نکاتی را بهش متذکر شد و الخ. زن ۵۶ سال دارد و مددکار اجتماعی است و در گروه نوشت که فک کرده ایده.اش خیلی ناب است و حالا با حرفهای صوفی سرخورده شده و نمیتواند داستانش را بگذارد در گروه!!!
بعد از مقادیری چس ادامه بازی داستانش را گذاشت و خب، من رفتم در فاز ما هیچ ما نگاه!
بدتر اینکه چند نفری که کامنت گذاشتن مثل همیشه در حال بهبه و چهچه و اصلا یک حالی شدم که بیخیال نظر دادن شدم. باورم نمیشه تو یک گروه ۱۶ نفره که ادمها باید حداقل نسبت بهم احساس مسولیت کنند، صداقت داشته باشن و بهم کمک کنن که رو به جلو برن بیشتر وقتها نهایتا پنج نفر نظر میدن که سه تاش فقط تعریف و تمجید تخماتیکه. یعنی تو که انقد خوب مینویسی و فوقالعادهای و کوفت چرا اینجایی برو کتابت رو بنویس! چند بار هم تذکر داده شده که اینجا جای لاس زدن و تعریف بیجا نیس ولی خب انگار اگر ابن تعریفهای الکی نباشه یه جای کار میلنگه!
خلاصه که داستان به آبکیتربن وجه ممکن شروع و تموم شد و تعریفها در حد شاهکار بود! گاهی میگم شاید بچههای گروه کارهای خوب و داستانهای قوی نخوندن. آخه مگه میشه برای کارهایی انقد ضعیف اینجور بهبه و چهچه کرد و طرف بره تو فاز توهم و من چقد بینظیرم!
خلاصه که تعارف و تمجید الکی بدبختکنندهاس و بخشی از فرهنگ ماست.
پ.ن: ساعت بیداریم از دو اومده روی دوازده، خدایا شکرت.
۱۴۰۳ مهر ۲۸, شنبه
الانم گشنمه
دوم آبان سالگرد مادربزرگمه. با مامانم توویه کتابفروشی بودیم داشت کتابها رو حساب میکرد که رفتم تو کتابفروشی چرخی بزنم، دیدم مادربزرگم یه جایی اون وسطا نشسته، منتظر بودم مامانم بیاد یه تایی عکس بگیریم. یهو بچه شروع کرد به نک و ناله، هیچی بیدار شدم از خواب. ساعت ۲۰ دقیقهی بامداد شنبهاس.
تازه قبل از کتابفروشی بهم گفتن که زنگ زدن باید برم برای مصاحبه همون بازجویی خودمون! بعد همینجور داشتم فک میکردم این مدت در مورد چی ممکنه حرف زده باشم؟! روابطم که در حد صفره، جایی هم که نمینویسم پس چرا دوباره من؟ هیچی دیگه همه چی دست به دست هم داده که از خواب بیدار بشم مبادا یه شب مثل آدمیزاد بخوابم.
۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه
صبحمرگی
زندگی جغدگونهای دارم. ساعت سه چهار بیدار میشم که البته قبلتر دو بیدار میشدم. سر میچرخونم تا بشه پنج و نیم شش. بعد خواب بر من مستولی میشه. ساعت هفت زنگ ساعت شروع میکنه به چوب کردن در آستین ما. و هی ده دقیقه ده دقیقه این چوب چرخونی ادامه داده. هوا هم تا حدود هشت و نیم تاریک. قشنگ ساعت هفت صبح ظلماته. خلاصه بیدار شدن همراه با کفرات.
حالا امروز که مدرسه تعطیله خیلی قشنگ و شیک از پنج بیدارم. کاش مثل آدمیزاد میشد خوابید و هشت بیدار شد ولی خوب چوب تصمیم گرفته الان تو آستین بچرخه.
دلم برای کتابهای کاغذیم در حدی تنگ شده که حتی خوابشون رو میبینم. دلم میخواست یه دورهی ویراستاری برم. حالا تمام تابستون خبری نبود الان که بنده درگیر کلی اوضوی ال هستم زرت و زورت آگاهی دورههای ویراستاری رو میبینم. نمیدونم چرا ولی احساس میکنم باید حتما برم سر یه کلاس درس و مشقی تا مطمئن بشم خرفت نشدم، قدرت یادگیری و پیشرفت دارم و الخ...انگار ناف زندگی ما با این بریده شده که فقط نشستن سرکلاس بهت این احساس رو میده که رو به جلو هستی، اینم عجب کوفتیه.
سرخپوست عزیز امیدوارم خوب باشی و دوباره و پیوسته بنویسی. یکی از دلایلی که میام اینجا نوشتههای توئه.
۱۴۰۳ مهر ۱۳, جمعه
در آغوش آیدا
۱۴۰۳ مهر ۱۱, چهارشنبه
نکبت جنگ
قبل از چهار عصر بود که بوی گند و نکبت جنگ بلند شد. لباس پوشیدن رفتم دنبال بچه، بعدش نشستم تو پارک که بازی کنه. بعد اومدم خونه، یه چشمم به گوشی بود. یه چشمم به بیبی باس، دستم به کاردستی. خلاصه همهجا بودم و جایی نبودم.
دوستم پیام داد موشکها رو دیدم، بعد داداشم پیام داد تو کمربندی موشکها رو دیدیم و مامان که نوشت صدای شدیدی رو شنیده و فهمیده خبرایی هست.
آخر شب با دلگرمی خانوادهام و دوستم کنار بچه خوابیدم. دهها بار بیدار شدم و گوشی رو چک کردم.
۱۴۰۳ مهر ۱۰, سهشنبه
ماجراهای ببه
جدیدا یاد گرفته بگه سرم میگه فلان کار رو بکنم، شکمم میگه فلان کار. شب مسواک میزنه و بعد یهو میگه شکمم میگه باید بستنی بخوری! بعله، صبحونه ناهار و شام اگر بستنی باشه عالیه، چون مدام شکمش این رو میگه.
دو کلمه هم که مینویسه، سرش بهش میگه خسته شدی برو دنبال کارتون!
۱۴۰۳ مهر ۵, پنجشنبه
بیخوابی
الان حدود چهار و نیم صبحه ولی من از ۱۱ شب که بیدار شدم دیگه نتونستم بخوابم. چنددبار تلاش کردم نشد. نشستم به شخم زدن عکسهام. گذر عمر، دوری، دلتنگی.
عکس کتابخونهام رو نگاه کردم زار زدم. عکس در و دیوار خونهامون. مامان و بابام، داداشم و الخ. جوونتر بودیم، هنوز تو چشمهامون نیمچه برقی بود.
مهاجرت و سازگاری با محیط و هر کوفتی مهارت میخواد. من نداشتم، ندارم. احساس میکنم استخوانهام در حال شکاف برداشتن هستن. ادمهای اشتباهی، ترس، دوری، تنهایی...از یه آدم مستقل با کلهای پر از شور و شوق چی ساخت؟ من. بیشتر شبها تا صبح بیدارم. بیشترین کاری که در این سالها کردم گریه بوده. تنهایی بخش بزرگی از منه و سکوت. جمع سه چهار نفره هم من رو مضطرب میکنه. آدمها عمیقا بهم آسیب رسوندن. از حرف زدن جلو آدمها، از عکس گرفتن از خودم و حتی گاهی نگاه کردن به آینه هراس دارم. اعتماد کردن رو که بیخیال. احساس میکنم در یه تباهی عمیق و گاها بیانتها غوطهور هستم. تنها کسایی که من رو به زندگی وصل کردن پسرم و مامانم هستن. خالههام، داییهام. خواهر و برادرم، بابام و اندک دوستانم.
نمیدونم کی و چطور همهی این سالها پشیمونی، غصه و تنهاییهام رو بلند بلند تعریف کنم. یه جوری که با هر بار تعریف کردن بشه بخشیش رو دفن کرد که البته هر بار حتما تیکهای از خودمم دفن میشه.
چقد دلم برا همهاتون تنگه.
۱۴۰۳ مهر ۱, یکشنبه
متوهم عوضی
تا همین چند سال قبل همنمیدونستم که خانواده میتونه چقد تخریبگر و ویرانکننده باشه. یعنی جوری تا ساقهی مغزمون چپونده بودن که نهاد خانواده مقدسه و کوفت و زهر مار که اصلا فک کردن به اینکه نه بابا همیشه هم از این خبرها نیست گناه بزرگی بود.
ولی این سالها در ارتباط با ادمهای مختلف شدت این تخریب رو با موست و گوشتم احساس کردم. خانوادهای که رسما به حدی بچهاش رو متوهم کرده که حالا تبدیل شده به یه بت و فقط امیدوارم با تبر چنان خرد و خاکشیر بشه که حداقل بخشی از زخم و آسیب هایی که با رفتارهاش به بقیه زده جبران بشه. هر چند که اون هم قربانیهای ولی اینکه افراد دیگهای قربانیه یه زنجیرهی متوهم بشن کی باید جوابگو باشه؟!
۱۴۰۳ شهریور ۲۵, یکشنبه
خوابزده
دکترم اعتقادی به دارو نداره. اهنم شده ۲۷ میگه بد نیست برو سبزیجات بخور نه قرصی نه هیچی! ما ادمهای قرصی شده هستیم. پارسال هم دکتر گفت زوده از الان به بچه دارو بدم تازه اول پاییزه بذار مریضیش به جای دو هفته سه هفته طول بکشه و خب کلا سیستم بدن بچه به اینجا عادت کرده. میره مدرسه ویروس میاره دو دستی تقدیم میکنه به من. خودش نهایت چند تا عطسه میکنه ولی ننهی بدبختش حداقل یکی دو هفته درگیره! بعله ولی جالبه تووسرما، بارون، برف هر چی اینا ساعت زنگتفریح تو حیاط بازی میکنن. اصلا اهل وای الان سرما میخوره، وای دو تا لایه بیشتر بپوشه این بساطها نیستن والا که ما بیچاره شدیم با این همه وابستگی به دارو انتیبیوتیک. بعد تا ثابت نشه در حال مرگی هم از انتیبیوتیک خبری نیست.
۱۴۰۳ شهریور ۲۳, جمعه
هفتهی تخمی
هفتهی تخمی رو با ضعف و خستگی شدید شروع کردم. یک روز تمام عطسه کردم و شب احساس میکردم از شدت تنگی نفس و ترس دارم میمیرم. صبحاش حالم بهتر بود و به خیال خودم میتونم بچه رو ببرم کلاس و وقتی پام رو از خونه گذاشتم بیرون متوجه شدم قادر به راه رفتن نیستم، خسته بودم، خیلی خسته و ضعیف. با بدبختی تمام و کمال رسیدیم به کلاس و بعد...بعدش دیگه به فنا رفتم. و خب بعدترش؟ بیحال و بیجون افتادم تو خونه و فردا صبحش بل کوهی از ظرف کثیف، لباسهای نشسته و الخ روبهرو شدم!
باورم نمیشه ولی واقعیت همین قدر لخت و عریان که بعضیها هرگز و هرگز زندگی مشترک و کمک و همدلی رو بلد نیستن! و خدا میدونه طرف مقابل چطور قبل از ازدواج باید این رو متوجه بشه؟!!!
نمیدونم چرا ولی احتمالا از ذوق اینکه مثل آدم نفس میکشیدم بلند شدم به شست و شو و پختن غذا و بعد دوباره به فاک رفتم. تمام بدنم و تکتک سلولهام خستهان، پر از دلتنگیم، پر از خشم حتی ولی فعلا هیچ راه چارهای ندارم.
۱۴۰۳ شهریور ۲۰, سهشنبه
طویله
بنویسم که سالها بعد اگر اینجا رو خوندم یادم بیاد چقدر تنهایی کشیدم به وقت مریضی. چقد دیروز حالم بد بود ولی باید به بچه کمک میکردم تکالیفش رو انجام بده، غذاش رو بخوره و کسی نبود بگه یه ساعت استراحت کن من حواسم به همهچیز هست. گاهی فک میکنم اینکه میگن طرف تو کدوم طویله بزرگ شده دقیقا یعنی چی؟! الان دقیقا میدونم و می.فهمم یعنی چی و امیدوارم روزی اون آدم تکتک سلولهاش جوابگوی آزاری باشن که به دیگری میرسونن، همین.
۱۴۰۳ شهریور ۱۲, دوشنبه
دو سپتامبر
امروز دوم سپتامبر اولین روز مدرسهی بچه در بخش بزرگسال بود. معلمش یه آقایی بود همسن و سال خودمون که به نظر جذبه لازم برای رسیدگی به بچهها رو داشت، کلا در دیدار اول حس خوبی هم به من و بچهها داد و بچهها هم بدون هیچ نق و گریهای رفتن سر کلاس. در کل هم فقط چند دقیقه بهطور کلی صحبت کرد و تمام. امیدوارم روزهای خوبی پیش رو داشته باشیم.
۱۴۰۳ شهریور ۹, جمعه
نق
دو تا بمب خورده وسط اتاق بچه و یکی هم وسط آشپزخونه و بهترین کار؟ بله در دو جا رو بستم و اومدم ولو شدم رو مبل. بعد چی؟ چند مدت پیش ت استوری چند تا از فعال حقوق زنان یه روایت دیدم درباره دختری که از یه کارگردان تئاتر نوشته بود و بعد حمایت بقیه و از این حرفها. بحث که چه عرض کنم جر و دعواها با کلمات رکیک و اصلا یه چیزهایی که تا حالا نشنیده بودم بین ادمهای مختلف در جر یان بود و امروز دیدم که اون دختر یه مطلب نوشته و انگار همه اون حرفها دروغ بوده...همه چیز رو به ابتذال و پوچی داره میره از زندانی سیاسی گرفته تا فعال حقوق بشر و هر چی...همه چی رو دارن از معنا تهی میکنن!
تاره متولد شده
ساعت سه و نیم بیدار شدم، از دردهای دیروز خبری نیست فقط احساس گرسنگی داشتم و تنها چیزی که کافی بود دست دراز کنم و برش دارن پلاستیک بادام هندی بود. دیروز به درد شدید بدن از شکم و کمر و پاها گذشت، آنقدر بیحال و داغون بودم که نمیفهمیدم چطور داره میگذره. شانس آوردم دوتایی با بچه ساعت هشت شب که هنوز هوا روشن بود بیهوش شدیم و الان که بیدار شدم احساس میکنم یه آدمی هستم که تازه متولد شده، بدون درد و با حال خوب.
قبلتر وقتی میگرن لعنتی میاومد سراغم نصف شب یه چشمم رو یواشکی باز میکردم ببینم هنوز هست یا رفته وقتی مطمئن میشدم گور به گور شده دقیقا همین حس رو داشتم، تازه متولد شدن. اینو سالها پیش مامانم بهم میگفت وقتی از درد میگرن و معده رها میشد.
۱۴۰۳ شهریور ۷, چهارشنبه
روز نوشت الکی
صبحها حدود هفت آفتاب طلوع میکنه و حوالی نه و ربع کم شب غروب. فک کنم زندگی طبیعی من همینه، که شب زودتر تاریک بشه. واقعا وقتی تا ۱۱ شب هوا روشنه نه تنها هیچ غلطی نمیکنم بلکه حرص هم میخورم که خوب که چی، چرا روشنی، ما که کسب رو نداریم، ما که جایی رو نداریم پس همون بهتر زودتر غروب کنی بخوابیم والا. هفته دیگه مدرسهها شروع میشه. قشنگ چالشهای دهنسرویس کن منتظرم هستن!
امروز هوا تا سی درجه رفت ولی خیلی خوب و قابل تحمل بود. اون وقتایی که شرجی میشه، اون وقتاس که به فنا میریم.
دیروز سر کلاس معلم رید به یکی، رسما. نمیدونم چرا انقدر آدمها دچار توهم هستن دربارهی خودشون، یکی باید ور دار بزنه تو گوششون بگه بابا بیا پات رو بذار رو زمین راه برو، انقد با تعریفهای چس مثقال بقیه توهم نزن.
۱۴۰۳ شهریور ۲, جمعه
محل سگ نذاشت و رفت
امروز آخرین روز کلاسهای تابستونی بچه است. بودنشون شهربازی کشور دوست و همسایهی بغل دستی. با اتوبوس حدود یکساعت و نیم راهه ولی شهربازیش یه چیزی در حد دیزنیلند و اینا باید باشه البته من فقط عکسها رو دیدم. گیر داده بود که نمیخوام برم، دوره، خسته میشم، اتوبوس خراب میشه و الخ. ولی مساله اساسی اینه که باید تمام مدت کمربند ببنده و اینه که براش سخته. خلاصه گذاشتنش داخل کلاس و بیرون منتظر موندم که موقع رفتن براش دست تکون بدم. اومد بیرون و نه تنها محل سگ بهم نذاشت که حتی نگاهم بهم نکرد و رفت. چنان رید بهم که اومدم یه گوشهی پارک نشستم گریه کردم بعد هم اومدم خونه ولو شدم تا ظهر. حالا میخواست بمونه خونه بیفته پای تلویزیون، دم و دقیقه بگه گشنمه، حوصلهم سر رفت، بریم پارک و الخ...ولی دلمم ترک برداشت آنقدر قوی و محکم با من قهر کرده نیموجبی.
۱۴۰۳ شهریور ۱, پنجشنبه
ابرماه آبی
اومدم اعلام کنم که زمان شببیداریم یک ساعت افتاده جلو و از یک بیدارم تا الی ماشالله. خیلی شانسی چند شب پیش که بیدار شدم تهماندهی ابرماه آبی رو دیدم و امشب هم قبل اینکه ماه پشت آپارتمانها گم بشه دیدمش، زیارت قبول.
هیچی دیگه کاش بکپم.
۱۴۰۳ مرداد ۳۰, سهشنبه
هلو انجیری
۱۴۰۳ مرداد ۲۷, شنبه
خنکای صبحگاهی
دو هفتهاس با بچه شبها رختخوابمون رو پهن میکنیم وسط هال، صبح ساعت چهار و پنج بیدار میشم ولی حوالی ساعت شش که هوا کمکم روشن میشه و یه نسیم خنکی همراه روشنایی افتاده تو هال انگار صبح تابستون وسط حیاط خونهی مادربزرگم بیدار شدم. انقد اون حس خنکای تشک و ملحفههای اون سالها زیر رگ و پوستم هست که قشنگ یه لبخند میاد روی لبم.
دو هفتهی دیگه مدرسهها باز میشه و زندگی به روتین قبلیش برمیگرده، هوا خنکتر میشه، شبها زودتر تاریک میشه و از کفرات تابستون با شرجی و پشههای دست و پا بلوری نجات پیدا میکنیم. یعنی کل بهار و تابستون میشه کمتر از یکماه ولی رسما سرویس میشیم.
۱۴۰۳ مرداد ۲۵, پنجشنبه
ریدم تو گرما
خب خدا رو شکر شبها زودتر آفتاب غروب میکنه از حدود ساعت ۱۱ شب رسیده به ۹ و امیدوارم زودتری برسه به ۶. واقعا از ساعت ۷ برای مایی که نه دوست و آشنایی داریم و همهجا به جز فستفودیها ساعت ۷ تعطیل میکنن زندگی شبانه معنایی نداره! تازه من کلا آدم صبح زودم، همین الان نمیدونم چرا ولی از چهار صبح بیدارم، خب معلومه ساعت ۹ شب جنازهای بیش نیستم. تو این هفته یه روز دما شد ۳۶ و دقیقا همون روز و تو اوج گرما ساعت ۳ وقت دکتر داشتم. خب؟ اعصاب تخمی بود، اینجا هم که از کولر و وسایل سرمایشی خبر خاصی نیس در نتیجه کلا روح و روان به فنا. تنها اتفاق خوب این بود با دکتر دعوامون نشد. مگرنه اونم گیر داده بود به یه سری آزمایش و اصلا تو کتش نمیرفت که چرا انجام نشده!!! بعدا تو خونه و بعدداز خوردن هندونه ایمیل ازمایشها رو چک کردم و دیدم بعله همه رو انجام داده بودم ولی تو اون اتاق خفه مغزم حتی کار نمیکرده که دنبال چی بگردم و خب همه آزمایشها رو آزمایشگاه ایمیل کرده بود و نمیدونستم که دکتر پرینت اونها رو لازم داره فک میکردم رو کارت بیمه همهچیز ثبت شده نگو جواب فقط میرفته برا ایمیل پزشک خانواده! خلاصه تموم شد اون روز ولی طرف فک کرد که احتمالا از وسط صحرای آفریقا با شتر رفتیم مطبش که هیچ زبونی تو اون گرما حالیمون نیس.
۱۴۰۳ مرداد ۱۹, جمعه
خالی از عاطفه و خشم
زنی که صبح جمعه در خنکای هوای تابستانی روی یه نیمکت تنها تقریبا روبهروی پنجرهی آشپزخونهاش نشسته و دلش نمیخواد پا تو اون خونه بذاره، حالش چطوره؟
۱۴۰۳ مرداد ۱۶, سهشنبه
مدال المپیک
دما ۲۷ درجهاس و خیلی قابل تحملتر از هفته پیش. هفتهی قبل به فنا رفتیم با گرما و شرجی ولی این هفته قابل تحملتر شده. پریشب با پسرک نشسته بودیم بازیهای المپیک رو میدیدیم. من هنوز هم از دیدن این رقابتها و مسابقههای ورزشی دچار هیجان میشم و جوگیر، پسرک هم همینطور. بعدش بهم گفت من دوست دارم مدال بگیرم، گل بندازن گردنم(البته که من ندیدم گل بندازن گردن کسی) و بعد گریه کنم، خیلی تاکید داشت که حتما باید گریه کنه. چون هر بار کسی برنده میشد میرفت تو بغل بقیه و با هم گریه میکردن.
دیروز عصر که رفتم دنبالش دیدم یه مدال طلا انداخته گردنش، گفت مسابقه نبوده ولی من گفتم مدال دوست دارم انداختم گردنم. انقد با اون مدال الکی خوشحال بود که تو مسیر ایستاد و با مدال و تفنگ آبپاشش عکس گرفت. شب هم با مدالش خوابید و گفت وقتی تولدت شد میاندازم گردنت.
۱۴۰۳ مرداد ۱۴, یکشنبه
پریشان گویی
در حال تقلا تو خواب بودم که احساس کردن صدای شر شر آب میاد. از اعماق خواب تخماتیک پریدم و دیدم بعله داره به شدت بارون میباره و پنجره نیمه باز بوده و الخ. خب ساعت چند بود؟ بعله دو و نیم. تمام یک هفته گذشته انقد هوا گرم و شرجی بود که شاید فقط یک یا دو شب رو تونستمتا حدودی بخوابم. یه شب که کلا بیخوابی کشیدم بقیه شبها هم دو سه ساعت نهایتا خوابیدم.
الانم که پنج صبح شده و من از دو و نیم بیدارم. انقدر که تو بدخوابی و بیخوابی دچار استمرار شدم، کاش تو چیزای دیگه هم دو زار استمرار داشتم. حالا این وسط این پشههای عوضی دست و پا بلوری هم من رک مورد عنایات خاص خود قرار دادند. خلاصه تو روحشون.
۱۴۰۳ مرداد ۱۱, پنجشنبه
گرمای خرکی
گرمای این چند روز چنان بلایی به سرم آورد که اصلا یادم رفته بود اینجا وجود داره. این شرجی کثافت محضه. نمیدونم تو این وضع هم ملت ولو میشن تو پارکها برا آفتاب گرفتن؟ رسما نمیشه نفس کشید. دیشب یهویی بارون خرکي آومد ولی رعد و برق بعدش باز هم هوا دمکرده و تخمی بود و هنوز هم هست.نهایت امکاناتی که داریم یه پنکهاس. دیگه آویزون همون شدیم. این چند روز نشد درست پیادهروی کنم، در اصل نشد که از خونه بیرون برم برای خ ید و پیادهروی. بچه رو گذاشتم مرکز بازی و پریدم تو خونه. تنها سرگرمیم بازیهای المپیکه.
۱۴۰۳ مرداد ۶, شنبه
عصر شنبه
صبح یهو انگار شارژم خالی خالی شد از ۱۵ درصد رسیدم صفر و خاموش. تجربهی عجیبی بود. یکساعتی افتاده بودم تا تونستم بلند شم و بعد کارهام رو کردم. بعداز طهر خسته بودم، سردرد داشتم رفتم که فقط دراز بکشم. بچه اومد چسبید بهم که اینجا کنارت بازی کنم. بهش گفتم آروم باش و بذار فقط دراز بکشم. بعد بابای دو سالهش اومد و چون گفتم دراز کشیدم و دارم استراحت میکنم بنده خدا تمام تلاشش رو کرد تا حتی کوچکترین ترکهای روی دیوار هم سر و صدا در بیاره!
بلند شدم افتادم جلو تلویزیون، مسابقههای المپیک رو میبینم. جودو، شمشیربازی، هر چی هر چی باشه که کمتر سر و صداها رو بشنوم...چقد دلم برا خونمون، برا دوستام برا همهچیز غیر این چیزی که الان توش گیرافتادم تنگه.
۱۴۰۳ مرداد ۴, پنجشنبه
املت خروسخون
کپیدتی در کار نبود، هر چی تقلا کردم خوابم نبرد و لذا گفتم این بگایی عظمی رو به دستاوردی ارزشمند تبدیل کنم، املت درست کردم و زدم بر بدن.
هیچی دیگه کلا چهار ساعت خوابیدم و حالا باید بشینم به انتظار هشت و نه شب که بکپم و دوباره ریده بشه به خوابم و این دور باطل ادامه دارد.
کاش بکپم
ساعت چنده؟ سه صبح! گه بگیرن این شانس و اقبال رو. از اعماق یک خواب تباه بلند شدم. موضوع خواب ترکیب کانال داکیو دراما، پروفایل و تونل زمان بود...تباه اندر تباه! کثافت محض، بعد معلومه دیگه ساعت چند بیدار شدم؟ دو و ۴۴ دقیقهی بامداد پنجشنبه! ای شانس، ای اقبال تمبیده تو روحتون.
۱۴۰۳ مرداد ۳, چهارشنبه
اراجیف/قدم اول
بچه صبح بامبول درآورد و نرفت مرکز بازی. خب هیچی دیگه تا الان که حدود هشت شب شده دهنمسرویس شده و منتظرم بشه حدود نه و بالاخره بچسبیم. خدا رو شکر روزها داره کوتاه میشه واقعا برای ما روزهای بلند زجر مطلقه. نه جایی، نه کسی، نه معاشرتی...فقط خیره به سقف و ساعت و پنجره که هوا تاریک بشه.
مغازهها و کافهها ساعت هفت تعطیل میشن و هیچی دیگه باید بری تو لونهات. اصلا چیزی به اسم زندگی شبانه وجود نداره و البته که منم آدم صبح زودم و شب کشش هیچی رو ندارم.
الانم الکی اومدم این چرت و پرتها رو اینجا نوشتم که مثلا یه غلطی کرده باشم امروز و صد در صد نریده باشم به روزم!
۱۴۰۳ مرداد ۱, دوشنبه
سهمیهی غر روزانه
افتادم پای کانال داکیودراما و زرت زرت ویدیوهاش رو میبینم. نمیدونم از کی تاحالا به مسائل جاسوسی و جاسوسها علاقهمند شدم. حالا بگو بشین فلان فیلم یا سریال رو ببین، عمرا بتونم! آخرین بار فک کنم سریال رهایم کن یا نکن رو دیدم بعدش دیگه سریال دیدن هم تعطیل، سریال خارجی که هیچچچ...در وضعیت تباه و جزغالهی فرهنگیم. گاهی دلم برا تئاتر دیدن کف سالن هودی تنگ میشه، یا نشستن تو تالار حافظ... چقد همهی اون روزها از من و من از اونها دورم. دوستم میگه دیگه اون کافهها نیستن، نیایش و معالیآباد شده پر از کافه...
خب هوا دم و تخمی شده دوباره! صبح انقد خسته و کوفته بودم نمیدونم چطور با بچه رفتم کلاس و بعد فقط رسیدم خونه و لش مبسوط. گاهی یادم میاد که صبح ساعت چهار صبح میرفتم برای برنامه خبری ورود فلان وزیر و الخ تا شب داشتیم از این جلسه به اون جلسه میرفتیم. بعد فقط با یه تیتاپ سالمین جلد قرمز و چایی سرپا بودم. حالا چی؟ تباه اندر تباه.
۱۴۰۳ تیر ۳۱, یکشنبه
شرجی
دیروز بعدازظهر رسما برشته شدیم. گه تو هوای شرجی. نه پنکهای نه کولری، فقط باید وول بخوری تا فرجی بشه! نمیدونم از کی بالاخره سر و کلهی نسیم خنکی پیدا شد و بالاخره خوابم برد. نمیدونم خودشون چطوری برای آفتاب گرفتن و این دما لهله میزنن ولی من نمیتونم! یعنی یه زمانی تا ۴۵ درجه رو تحمل کردم حتی رفتم سرکار ولی هوای شرجی خیلی تخماتیکه. تازه تو این هوا زنای عرب عبایه رو پوشیدن، یه سری حتی سیاه ولی مردهای کنارشون با شلوارک و لباس خنک و الخ...فک کن از تیر و طایفه و قبیله بزنی بیای تو یه کشور مثلا آزاد ولی باز همه اون قوانین خانوادگی و قبیلهای رو سه قفل کنن روی زن! یه جوری که هم چهار تا پنج تا بچه قد و نیمقد رو باید داشته باشی، حجاب سفت و سخت هم داشته باشی و گه تو همهاش...
یه خانم جوونی بود تا همین دو سال قبل که باردار بود و حتی بعد از بارداری وقتی بچههاش رو میآورد مدرسه حجاب نداشت، لباسهای مختلف میپوشید بدون حجاب سر! چند مدت پیش باورم نمیشد این همون زن باشه که خودش رو وسط چند لایه پارچه پیچیده، لباس بلند تا روی کفش، روسری و همبند و شال و همهچی! هی دقت کردم و بیشتر مطمئن شدم خودشه...
چند روز دیگه المپیک شروع میشه و به ورزشکاران فرانسوی اجازه ندادن با حجاب وارد مسابقهها بشن. طرف یه عمر خودش رو جر داده با همه اون تفکری که سالها بهش تحمیل شده یا نشده که حجاب داشته باشه بعد میره سهمیه میگیره و در نهایت میگن چون حجاب داری نمیشه. همهاش ظلم در ظلم و کثافت...
۱۴۰۳ تیر ۳۰, شنبه
اولین اردو
ساعت حدود چهار و ده دقیقه صبحه. از کی بیدارم؟ بعله دو و خردهای...اعصابم داغونه، یه جوری که اگر پناه بر خدا یه آشنایی کسی رو اینجا ببینم و فقط بگه چطوری خودم رو پرت میکنم تو بغلش و زار میزنم.
بچه دیروز رفته بود دریا، این اولین اردویی بود که رفته و براش خوشحالم که بهش خوش گذشته بود.
۱۴۰۳ تیر ۲۸, پنجشنبه
هوای تخماتیک
ساعت حدود هفت شبه، انگار ساعت دو بعدازظهره. بعد کی آفتاب غروب میکنه؟ ده شب! ولی همهجا هفت شب تعطیله به جز غذاخوری ها و فستفودها.
من و بچه کی میخوابیم؟ من از خدامه هشت و نیم بیهوش بشم ولی خب هوا روشنه و بچه باورش نمیکنه وقت خوابش گذشته. نمونهای از اوضوی ال.
بالاخره تابستون شد. خب یعنی چی؟ دما شده ۲۸ و فردا میشه ۳۱ و ما به غلط کردن افتادیم. چرا؟ هوا شرجیه، انگار اکسیژن کمه. خبری از کولر و پنکه هم نیس فقط باید لش کنی. و دو روز بعدتر دما زرتی میافته پایین. ترک خوردیم با این آب و هوای تخمی و این بدن بیچاره هم عادت نمیکنه. حالا میفهمم چرا دما به سی میرسه یه عده اینجا میمیرن! بس که مدل گرماش هم تخماتیکه. بعد یه زمانی من وسط گرمای ۴۵ درجه سر تا پا سیاه پوش میرفتم سر کار و از این برنامه به اون برنامه ولی الان به سی میرسه رسما زرتمون قمصوره!
۱۴۰۳ تیر ۲۶, سهشنبه
خرید
صبح بچه رو رسوندم مرکز بازی. در راه برگشت رفتم مغازهی عربها برای خرید میوه. چهار قلم جنس برداشتم و صورتحساب رو که دیدم برام زیاد و عجیب بود! تو راه صورتحساب رو چک کردم، وزن دو تا دونه فلفل دلمه رو زده بود یک کیلو!!! یه نیمکت پیدا کردم و بقیه رو هم چک کردم وزن میوهها با عدد نوشته شده تو صورتحساب نمیخورد. خلاصه رسیدم خونه و اول فلفلها رو وزن کردم دو تا فلفل حدود ۳۶۰ گرم! بقیه رو هم چک کردم و حدود ۶۰۰ گرم هر کدوم کمتر از وزنی بود که تو صورتحساب بود. منتظر موندم تا م رسید، اونم چک کرد و متوجه شدیم وزن کل خرید و صورتحساب تفاوت زیادی داره! همه رو برداشتیم و رفتیم مغازه تا گفتیم چی شده سریع گفتن ترازو خراب بوده و اشتباهی از ترازوی خراب استفاده شده و احتمالا ۶۰۰ گرم تفاوت باید باشه که دقیقا بود. خلاصه که کلی هم عذرخواهی کردن و پول اضافی دریافتی رو پس دادن و برگشتیم.
۱۴۰۳ تیر ۲۵, دوشنبه
مرکز بازی
بچه چهار روز در هفته میره مرکز بازی. امروز زده بود به صحرای کربلا که من غذای اونجا رو دوست ندارم، من از استخر میترسم و چی دوست داره؟ بعله بیفته جلو تلویزیون و کارتون ببینه! خلاصه پیاده با همدیگه رفتیم مرکز بازی، امیدوارم بهش خوش گذشته باشه. یه ساعت دیگه میریم دنبالش. هوا هم تخماتیک، دما ۲۶ درجهاس و در آستانهی بارش و رعد و برق.
۱۴۰۳ تیر ۲۰, چهارشنبه
کفرات
از صبح تا حالا دنبال یه کرم برای اگزما میگردم که دود شده رفته همونجا که عرب نی انداخت! کلافهام و اعصابم عن مرضیه ولی این نکبت که بیشتر وقتها دو جای ثابت تو اتاق داشته پیدا نمیشه. قسمت کثافت ماجرا اینه که داروخانه بدون نسخه نمیده و از اون کثافتتر اینه که نوبت دکتر زرتی گیر نمیاد و اولین نوبت اونم ویدئو کال برای دوشنبهی هفتهی آیندهاس!
کلا امروزم تا حدود ۷۰ درصد کفرات گرفته، سی درصد بقبهاش هم چون خونه نبودم از دستم در رفته مگرنه کفرات صد در صد بود امروز.
۱۴۰۳ تیر ۱۹, سهشنبه
اوضوی ال در تابستون
دیروز بعدازظهر در عرض یه دقیقه یا حتی کمتر داشتم از شدت سرفه خفه میشدم، کار به جایی رسید که عق میزدم و خلاصه اوضوی ال. انگار کسی هم صدام رو نمیشنید حتی یکی نگفت آب بیارم، خوبی؟! باورم نمیشه حداقل دو تا آدم تو خونه بودن و یکیش در نزدیکترین فاصله. در دو تا اتاق به سمت هم باز بود... خونه هم قصر و کاخ نیست که یه فسقلی جاست! یعنی یه نفر میتونه آنقدر بیتفاوت باشه یا واقعا در دنیای دیگهای سیر میکنه! به هر حال دلم خیلی گرفته و غمگینم. تو این وضع و حال این عفونت گلو قوز بالاقوز شده. به بچه میگم حالم خوب نیست دارم استراحت میکنم. سی ثانیهآی یه بار مامان گشنمه، مامان جیش دادم، مامان فلان...مامان بیسار! بعد هم میگه نه تو مریض نیستی والا که سگجون شدم.
۱۴۰۳ تیر ۱۷, یکشنبه
هفتم ژوییه
صبح خنک یکشنبهاس. خونه در سکوت و آرامشه چیزی که دیشب اصلا نبود...
باورم نمیشه دیشب آنقدر حالم بد بود، همهاش حس میکردم دارم خفه میشم و نمیتونم نفس بکشم. تا نزدیکهای صبح زجر کشیدم و وقتی هم خوابم برده بود با نیش تخمی پشه بیدار شدم.
امروز مرحلهی دوم انتخاباته اینجا، احساس میکنم یه بهگایی دستهجمعی رو تجربه خواهیم کرد. کلا از این بگاییها کم نبوده تو زندگی ما هر جا هم رفتیم بقچه پیچ کردیم و بردیم.
۱۴۰۳ تیر ۱۵, جمعه
دو و ۳۷ دقیقه بامداد
از خواب که پریدم یادم اومد عمیقا خواب رفته بودم، ولی دوباره با یه خواب مزخرف بیدار شدم. بعدش یاد ایام کردم و کوفت و زهرمار و گریه کردم. گوشیم شارژ نداشت ولی احتمال دادم حدود ساعت دو یا دو نیم باشه. گوشی رو زدم تو شارژ و به ادامه گریههام رسیدگی کردم. ۱۴ درصد شارژ شده بود که کشیدمش، ساعت دو و ۳۷ دقیقهی بامداد بود.
خیلی دلم برای خونهامون تنگه، مامان و بابام و همهچی...جلو بچه هم تا حرف از دلتنگی میزنم میگه یعنی من رو دوست نداری...گاهی به سفر رفتن ادمها حسودیم میشه، به اون گاها رهایی و سبکی که دارن، چه میدونم والا. دلم میخواد برم خونهامون و فقط بچسبم به چهار دیوار خونه و از بودن با ادمهایی که دوستشون دارم و دوستم دارن لذت ببرم. سفر آخرم یه کابوس بوده، تا یکسال بعدش کارم به خوردن قرص کشید. آسیبهای عمیق روحی و همین شب زندهداریها و بیخوابیها که انگار دوباره برگشتن. معجزهی بعدش این بود که پدر و مادرم اومدم پیشمون. باورم نمیشد و نمیشه انگار یه رویا بوده و هست. هر بار به اون عکسهای دستهجمعی نگاه میکنم عمیقا درد میکشم از این رنج.
۱۴۰۳ تیر ۱۴, پنجشنبه
روز آخر مدرسه
فردا آخرین روز از مدرسهی پسرمه در این مقطع. ما روزهای زیادی هر لحظه کنار همون بودیم. خیلی از روزها مخصوصا سال اول مریض بود، هنوز کرونا جولان میداد و هر بلر که میرفت مدرسه یه ویروس جدید میآورد اخرای سال دیگه بدنش مقاومتر شده بود ولی من مدام مریض بودم از بس که دست تنها بود و کسی نبود حتی یه سوپ گرم بده دستم و کمک کنه بهتر بشم. خیلی روزها و شبهای سختی گذروندم و بعد آخر سال بچه آبله مرغان گرفت و من عفونت گوش...از درد گوشم گریه میکردم ولی در نهایت بعد از حدود ۶ ماه و بل مصرف انتیبیوتیک عفونت ول نکن از بین رفت. سال دوم شرایط بهتر بود، بدنش قویتر شد و منم به نسبت بهتر بودم. سال سوم دیگه خبری از مریضی سخت نبود در حد ویروسهای چسکی. یادمه سال اول بعضی ادمها باور نمیکردن که میگفتم ما مریضیم، براشون عجیب بود چرا من همیشه مریضم. یا بعضیای دیگه انگار در رقابت با تو هستن حتما باید میگفتن آره ما هم همینطور بودین و حتی بدتر و این که چیزی نیست و الخ...
دوستن که بچهاش رفت مدرسه، گاهی زنگمیزد و میگفت الان میفهمم از چی حرف میزدی، الان میفهمم چی کشیدی و...
تو منطقهای که ما هستیم به خاطر رطوبت و آب و هوای تخمی که داره بیماریهای مربوط به گوش و گلو و اینها خیلی زیاد شایع هست و از اون ور به دلیل نبود آفتاب خیلی مشکلات دیگه هم در ادامه پیش میاد.
خلاصه که فردا مدرسه بچه تمومه. تمام روزها و شبهای تیره و تاره این سالها کنار اون گذشته و روزنه امید و اتصال من به این دنیا بوده و هست.
اضغاث احلام
این چند شب آنقدر خوابهای هفتالهشت دیدم که از خوابیدن میترسم. خواب دیشب خیلی بد بود، دنبال بازداشتم بودم و چقد تو خواب حالم بد شد...
از ساعت ۵ بیدارم، باید برام برای آزمایش خون و ادرار! و آزمایشگاه چه ساعتی باز میشه؟ هفت. من کی میتونم برم؟ هشت و نیم بعد از رسوندن بچه به مدرسه!!!
دارم به خودم دلداری میدم که دو سه ساعت دیگه رو تحمل کن، ولی کاش میشد هفت برم و بیام ولی بچه خوابه، سختش هست اون موقع بیدار شه و بیاد پیاده باهم بریم و بیایم. مثانهام در حال انفجاره، دلم بودن دوستی آشنایی رو میخواد. کاش یکی بود ساعتها مینشستیم کنار هم، لازم نبود حتما حرفی بزنیم ولی هر از گاهی میشد دستش رو فشار داد و گفت بعدش چی میشه؟ تهش چی میشه؟ بالاخره کی یه چیزی میشه؟!
ولی تا فرسنگها کسی نیست و تنها کاری که ازم بر میاد لش کردن و خیره شدن به سقفه.
۱۴۰۳ تیر ۹, شنبه
جشن آمدن آفتاب
انگار آخرهای شهریور شیراز، هوا خنک شده و شب با پتو میخوابم و قربان صدقهی هوا میروم. دو روز پیش هوا حدود سی درجه بود که دوبار حالم بد شد وقتی رسیدم خونه قیافهام سرخ و عرق ریز بود ولی از جمعه دوباره هوا خنک شد و چه عالی.
چقد جو رای دادن یا نه دادن ترسناک شده، دعواها و فحشهایی که رد و بدل میشه...اصلا به لحاظ روانی نمیکشم این حجم از تباهیها رو...
صبح با بچه رفتیم کافه دو تایی. بستنی شکلاتی خورد، عاشقشه. با هم حرف زدیم تو راه برگشت هم یه چند جایی توقف کردیم. خرید کردیم و اومدیم خونه. فردا میریم کنار کانال آب، جشن تابستونی دارن. کلا کافیه آفتاب بیاد اینا هر روز یه جشنی دارن.
۱۴۰۳ تیر ۴, دوشنبه
تابستان
واقعا نمیدونم چرا باید از اتاق دیگه صدای مناظرهها بیاد!!! امروز اولین روزیه که هوا بالای ۲۵ درجه رسید و رسما گرمای تابستون شروع شد، فردا و پسفردا به ۳۰ درجه خواهد رسید و از جمعه دوباره بارون شروع میشه. همینقدر آب و هوای تخمی. هر چند من تحمل گرما و هوای شرجی رو ندارم و مدام احساس میکنم اکسیژن برا نفس کشیدن کم میارم. دو هفته دیگه تا پایان مدرسهی بچه مونده و خوبه که کلاسهای تابستونی بچهها برقراره.
۱۴۰۳ خرداد ۲۷, یکشنبه
چرندیات
دیشب حدود ۱۱ بود که دوستم زنگ زد، بعد نوشتم که نمیتونم جواب بدم. گفت داشتم ویسهات رو گوش میدادم و دستم اشتباهی خورده. بعد شروع کردیم به چت. به طرز تخماتیکی ما چهارتا اوایل دهه نود یه جا پیچ و مهرههامون شل شد. یعنی تا قبلش درگیر کار کردن و خرحمالی بودیم، انقد تحت فشار که کارمون رو از دست ندیم و تثبیت بشیم بعد یهویی اتفاق هایی افتاد که دوتاشون کار تو بیمارستان رو از دست دادن، یکی کار حسابداری و من کار خبر...
بعد چی شد؟ افتادیم تو سراشیبی، کثافت، لجن، گه، مچاله و دور شدیم از هم. کلافه و مستاصل و ترسیده!
کمتر نقطهای روشنی تو اون دهه میبینم و چشم گذاشتیم رو هم و دیدیم وای همه زدیم بالای چهل!
کل ده دوازده سال گذشته تقریبا به تباهی گذشته و همین مرور تباهی داغ دلم رو تازه میکنه.
صبح که بیدار شدم دیدم چشمهام باز نمیشه، خودمم یادم نمیاومد دیشب گریه کردم یا اون آلرژی لجن دهنم رو سرویس کرده، بعد یادم اومد نصف شب خواب دیدم یه مار نیشم زد و فرار کرد و از ترس بیدار شدم و ساعت دقیقا دو بود. همون ساعتی که سال قبل هر شب بیدار میشدم، گریه میکردم و تا صبح خوابم نمیبرد.
۱۴۰۳ خرداد ۲۵, جمعه
صبح نوشت
خب بابای بچه انقد این مدت سر به سرش گذاشته بود و هر چی بهش میگفتم بچهاس انقد گیر نده بهش، ریدم تو اون ذهنی که همه چیز رو با تربیت تخمی خودش مقایسه میکنه. چون خودش کتک خورده یا تهدید میشده الان چرا بچه مثلا راحت میگه بابا دوستت ندارم و من نمیزنم تو دهنش؟!
توهم بد چیزیه مخصوصا اگر اطرافیان آدم اون رو مدام تو ذهنت بیشتر و بزرگتر کنن! توهم عقل کل بودن و بینظیر بودن اونم بر اساس نمایشهای فیک و چس ادا.
نمیدونم تو چهل سالگی چیه که کلا آدم از تقلا و تک و تا و دست و پا زدن میافته...یه جور شل کن حال کن، به گور بابای همهاشونطور پیش میره. هی دلت دوست و آدم مهربون میخواد که خب دریغا، هی یاد عشقهای قدیمی میافتی که خب همه تغییر کردن. خلاصه چیز غریب ولی دویستداشتنیه.
۱۴۰۳ خرداد ۲۱, دوشنبه
بچهام
حدود سه و نیمصبحه دوشنبهاس. خب معلومه حالم خوب نیس که این موقع بیدارم. کلی هم گریه کردم و امیدوارم بتونم بخوابم. احساس میکنم قلبم به شدت ترک برداشته نه به خاطر خودم، به خاطر پسر کوچولوی مهربونم که پر از شور زندگیه ولی درک اینه که چقدر بچهاس و چقد نیاز به حمایت و همدلی داره برا آدمی که خاطرات کودکیش پر از کتک و تهدید بوده و هر چی از اون دوران یادش میاد محدود به همین امور خیلی سخت و دردناکه.
خیلی دلم شکسته و فقط امیدوارم بتونم همیشه همراه بچهام باشم، بپذیرمش و باهاش همدلی کنم.
۱۴۰۳ خرداد ۲۰, یکشنبه
عقدههای کودکی
دوست دارم کنار چند دوست بشینم و فقط این چند سال را برایشان بازگو کنم. از پسرکم بگم و از غمها و نگرانیهایی که دارد. از دل کوچولو و ترسیدهاش...
اینکه دهها سال قبل و در کودکی ما رفتارها بل چنین بوده و چنان و در توهم این به سر ببریم که چقد هم خوبیم ما باعث شده برینیم تو زندگی بچهها...
من خیلی مودب و باشعور و احترامگذارم چون وقتی بچه بودم به محض اینکه کار اشتباهی میکردم مامانم دعوام میکرد، تهدیدم میکرد اگه دوباره تکرار بشه بابام میمیره و الخ...الان من خیلی آدم خوبیم و همون روش درسته...ریدن تو فرق سر اونی که تو رو بزرگ کرده و این توهم رو بهت داده که خیلی اقایی، گه بگیرن...
۱۴۰۳ خرداد ۱۵, سهشنبه
این روزها
شنبه و یکشنبهای که گذشت در آن هوای سراسر نکبت و تخمی، از عطسه و آبریزش چشم و بینی به فاک رفتم. دوشنبه صبح توان رفتن به آزمایشگاه را نداشتم، امروز خودم را کشاندم تا آزمایشگاه. دو تا از عددها یکی خیلی زیاد شده و دیگری خیلی کم و دلیل؟ وجود عفونت در بدن!
من مجبور هر جور که شده به خاطر بچهام بلند شم غذایی بپزم و چیزی بدم بخوره، بچه اصلا در باورش نمیگنجه که مامانش هم مریض میشه و باید آروم باشه و سی ثانیهآی یه بار نگه مامان. در حالی که اگه باباش خسته و مریض باشه نه صدایی میده و نه تقاضایی ازش داره. در هر حال و صورتی فقط مامان...گاهی دلم میخواد غیب بشم و به درد خودم یه گوشه بیفتم و ناله کنم ولی این بچه خیلی تنهاس، خیلی.
فقط به خاطر اونه که با وجود مریضی و درد هم بلند میشم...
خیلی دلم برا خانواده و خونهام تنگ شده، آدم وقتی مریض چقد دلنازک و شکنندهاس. انقد که زرت و زورت اشکش جاری میشه. فعلا از مرحلهی اشک و زاری گذشتم...ولی تمام بدنم خستهاس و دلم میخواد یکی با یه غذای گرم و خوشمزه یا یه تیکه کیک شکلاتی خونگی سوپرایزم کنه ولی خب زهی خیال باطل الی جووون.
۱۴۰۳ خرداد ۱۲, شنبه
دل تنگم
هواشناسی فقط اعلام کرده بود هوا ابریه. ولی اول ژوئن رو با یه هوای خاکستری تخمی و خفهکننده شروع کردیم. از صبح هوا آنقدر سنگینه که بارها دلم گرفته، دیگه پوشیدم و الان که حدود شش عصر شده یه دل سیر گریه کردم و به خودم فحش دادم که من چرا اینجام؟! واقعا اینکه من اینجا چه گهی میخورم سوالی هست که ۳۶۵ روز سال از خودم میپرسم مخصوصا وقتایی که پنجره آشپزخونه رو بلز میکنم و سرم رو میکنم بیرون.
هوا خیلی تخمیه، نفسم گرفته و بیش از هر زمانی دلم برای خونهام تنگه، برای دیوارهاش، قالی کف اتاق و هال، کتابخونهی چوبی قشنگم، دسته گلمحمدی خشکیده، آیدا جونم که همیشه آروم یه گوشهی طاقچه نشسته، برای لواشک، برگزردآلوها، انگور یاقوتی و چیزی که هیچوقت ذهنم ازش رها نمیشه آش سبزی و نون سنگک.
۱۴۰۳ خرداد ۶, یکشنبه
اخر هفته
دو روز تعطیلات آخر هفته به تب و مریضی بچه گذشت، شانس آوردم تبش با شربت تموم شد مگر نه تا صبح سرویس میشدم. هیچی نخورده حتی دنت و بستنی که دوست داره. عصر بهم گفتم میبریم پارک؟ دلم نیومد بگم خستهام، زود پوشیدم و رفتیم پارک. خوشحالم میبینم که بعد دو سال میتونه با بچههای تو پارک ارتباط برقرار کنه و بازی کنه، دیگه اون پسرک تنها و گوشهگیر نیست و حتی با بچههای بزرگتر هم گاهی بازی میکنه. یه زبان آرزو داشتم صداش رو بشنوم، اینکه حرف بزنه. هر چند تاخیر کلامی داشت ولی صدای شیرینش رو شنیدم. حالا هم بعد دو سال گفتاردرمانی داره با دوستاش به زبون دوم صحبت میکنه و هربار میبینم به جمع بچهها وارد میشه نور تو دلم روشن میشه. اینکه تلاشهای خودم و خودش داره نتیجه میده. میدونم خیلی اذیت شده ولی تمام تلاشم رو میکنم که رابطهاش با اجتماع و جمع دوستان قطع نشه.
۱۴۰۳ خرداد ۳, پنجشنبه
نشخوارهای ذهنی
نشخوارهای ذهنی مثل کنه چسبیدن به مخم و ول نمیکنن! شاید اگر تو اون دعوا منم انقد دریده بودم که میتونستم جواب گهخوریهای اون عوضی رو بدم حالا آنقدر هر روز و هر شب ذهنم درگیر این انگلها نشه. کاش میتونستم یه روز هر چی تو دل و ذهنم هست رو به کثافتها میگفتم و این پرونده بسته میشد! آدمهای دیگه چیکار میکنن؟ وقتی حالم خوب نیست شبها حدود یک و دو بیدار میشم و نمیتونم بخوابم. کاش میشد تو صورت تکتک اونها تف کنم شاید آرومتر بشم. هر چند کار از تف گذشته و فقط گونی و چماق لازمه.
۱۴۰۳ خرداد ۱, سهشنبه
نون تازه
دیشب خیلی با بچه کلنجار رفتم. ساعت ۹ شب هنوز هوا روشنه و بچه باورش نمیشه که باید بخوابه مگرنه فردا صبح نمیتونه به موقع از خواب بیدار بشه. همینجور داشت بهانه میگرفت، منم یهو یاد اتاقم افتادم و دلم برا تکتک وسیلههای اتاقم تنگ شده. یه دل سیر زار زدم و بعد سعی کردم بکپم. صبح که ساعت زنگ زد باورم نمیشد باید بیدار شم! هوای بیرون ابری و مهآلود بود. بچه به زور پنج دقیقه به هشت بیدار شد و سریع کارهاش رو کردم تا بریم مدرسه. به خودم گفتم دیگه امروز یه روز جدیده پس از همون صبح نذار به احوالاتت ریده بشه، رفتم نون خریدم بعد مدتها. هر کی رو دوست دارم و میاد پیشم دلم میخواد براش نون تازه بخرم حتی اگر زمستون باشه و تا ساعت ۹ صبح هوا روشن نشه. نون خریدن بهم حس خوبی میده، کاش اونایی رو که دوست داشتم حداقل چند ماهی یه بار میومدن پیشم، حتما براشون نون تازه میخریدم، کیک شکلاتی میپختم و ساعتها در سکوت کنارشون مینشستم و نفس میکشیدم.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه
رفت بهدرک
دیروز صبح فیسبوک عکسی را یادآوری کرد که ۱۱ سال قبل منتشر کرده بودم. ر آن موقع معاون قوه قضائیه بود و عکس جلوی تالار حافظ گرفته شده بود. البته فک کنم تاریخ اصلی عکس مربوط به قبل از پاییز ۹۰ باشه چون الان ۱۳ سال شده که کارم رو ازم گرفتن. عصر خبر اومد هلیکوپترش سقوط کرده و بعد همینجور خبر بود که میاومد...حالم؟ فقط دلم میخواد اون خانوادههایی رو که این کثافتها داغدار کردن، اندکی دلشون آروم گرفته باشه. مگرنه رد زخم و درد هیچوقت از بین نمیره...دردی که تو قلب آدم هک میشه، اون درد لعنتی هیچوقت رهات نمیکنه.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه
داستان نهایی
بالاخره در کلاس چهارشنبهها و جلسه نهایی داستانم را خواندم هر چند هیچوقت دغدغهام نوشتن داستان نبوده ولی از اینکه با وجود همهی استرسی که داشتم نوشتهام را خواندم و تشویق شدم حس بسیار خوبی داشتم. یک ذوقی در دلم جاری شده بود که میتوانستم تا خود صبح دربارهی همهچیز با هیجانی که در صدایم موج میزد حرف بزنم. کلی ویس برای ر فرستادم و اون قشنگ شادیم رو درک کرد. خوشحالم که این اولین قدم رو محکم برداشتم. یه قدم برای خودم و برای نزدیک شدن به خود خودم. باید مطالعه و نوشتنم رو بیشتر کنم و البته منظم. من باید یه روز داستان این سالهام رو بنویسم. از رنجی که بردم، از اعتمادبنفسی که در من کشته شد و تنهایی عمیقی که در من متولد شد.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه
نوشتن
همهی این سالها در تقلای نوشتن بودم ولی نوشتن را جدی نگرفتم. به همین روزمرگی نویسیها اکتفا کردم و حالا پشیمانم که چرا جدی و پیگیر نبودم. چرا هنوز ترس در تکتک سلولهایم جاری است و مدام چیزی به مغزم چنگ میزند که رها ننویسم و برم پشت نقابها و الخ. حالا چهل و یک سالهم و احساس میکنم هر چند که دیر ولی با جدیت بیشتری پی نوشتن را گرفتهم این شاید تنها کاری باشد که از ته دل خوشحالم کند، کاری که برای خودم و آن دختر کوچولویی که سی و چند سال قبل بل شور و شوق منتظر شنیدن داستانهای ناردونه در کیهان بچهها بود.
بازگشت
باورم نمیشه یه مدت حتی نمیتونستم وارد اینجا بشم. چقد اتفاقهای عجیب غریبی افتاد این مدت. همین الان که دارم مینویسم ساعت پنج صبحه. خوابم نبرده. گفتم هر جور شده اینجا رو درست کنم. انقد اینور و اونور کردم تا بالاخره وارد شدم. دلم برات تنگ شده بود دوست قدیمی و صمیمی. باید بیام و اینجا بنویسم که این چند ماه چطور گذشته. بیشتر از هر وقتی دوست دارم، خونهی امن و دلگرمیم.
۱۴۰۲ بهمن ۷, شنبه
تو دوری خیلی دور
ماه کامل را در آسمان دیدم. احساس میکنم حتی ادمهای نزدیکم از گلایههای روزمرهام از زندگیم خسته شدن. دیگه کسی حوصلهی شنیدن حرفهای تکراریم رو نداره. ولی من اینجا رو دارم که میتونم حرفهام رو بزنم و کمی رهاتر بشم. احساس میکنم خیلی خیلی از خودم دورم. از علایقم، از دوست داشتنیهام، از تفریحهام از خود خودم.
۱۴۰۲ بهمن ۵, پنجشنبه
لیست خرید
بچهام حالا عاقلتر شده، رفتارهایش و احساساتش بزرگتر شدهاند. امسال خیلی جدی دنبال بابا نوئل و هدیههایش بود خیلی جدیتر دنبال تولد. یه جور حس خوبی دارد امشب که بهم تاکید کرد بنویس تو کاغذ شیرکاکائو، آب پرتقال، ویفر، پنیر و قارچ. لیست خریدی که باید فردا قبل از برگشتن از مدرسه برم دنبال تهیه اونها. دوستت دارم عزیزم.
۱۴۰۲ دی ۱۶, شنبه
کاش حرف میزدم
احساس میکنم حجم زیادی از حرف نگفته همراه با تحقیر و آزارهای روانی رو دارم با خودم حمل میکنم. گاهی آنقدر حجم آزارها زیاده که نمیدونم چیکار کنم، از گفتنش به آدمهای دیگه شرم دارم و الخ. گاهی هم اصلا نمیدونم چرا اینجور شد؟ چرا؟ چرا من این آدم شدم...شاید چون شرمگین و خجل هستم، شاید فکر میکنم این تاوان شکستن قلب آدمهایی هست که نمیخواستن ازشون دور بشم...هر چی که هست گاهی به مرز فروپاشی میرسم. کاش میشد از این حجم آزارهای روانی و تحقیر جایی در امنیت حرف زد.
۱۴۰۲ دی ۱۱, دوشنبه
۲۰۲۴
با خودم قرار نوشتن گذاشتم. هر روز که بتوانم سیر پیشرفت یا نزول و سقوط خودم را بررسی کنم. دیشب یکی گفته بود چهل سالهم و چند ماهی است که مادر شدم و احساس میکنم مادر پیری هستم...دلم گرفت از اینکه همهی این سالها یکجوری چپاندهاند توی مخ ما که چهل سالگی و سالهای بعد آن دیگر رو به زوال و نیستی میروید و خیلیها از ترس همین حرفها و روایتها دیگر دست میگذارند روی دست و بیخیال همهچی. بله وضعیت و قوای جسمانی تغییر میکند و خیلی چیزهای دیگر ولی اون تجربه و پختگی و رهاشدگی چهل سالگی به بعد را تو چه سن دیگری میشود یافت...برای خودم با یک غم و حزنی شروع شد. گاهی با استرس و اضطراب همراهی شد و گاهی با آرامش و حس رهایی...تناقض زیاده ولی احساس میکنم آدم صبور و پذیراتری شدم. هنوز هم کی خودم رو سرزنش میکنن ولی خیلی از اتفاقها از دست من خارج بوده و ربطی به من نداشته...ولی باید همهی اونها پیش میاومده تا من تو این نقطه باشم. امیدوارم به سمت رشد و آگاهی برم هر چند با قدمهای کوچیک.