۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

خوب، بد، خوب

باورم نمی شد، صفحه را شاید بیش از 10 بار رفرش کردم...قبول شده بودم با نمره خیلی خوب! خوشحال بودم جوری که مدت هاس با این حس و حال بیگانه ام. خوشحال بودم ولی سردرد امانم را برید، آخر شب به حدی شدت گرفت که بالا آوردم. خراب بودم در حد نابود، شدتش به حدی بود که احساس می کردم هر آن چشم جپم می ترکد... مامان هی می رفت و می آمد و من ماچاله افتاده بودم رو تخت و ناله می کردم... همه چیز را بالا آوردم، بعد هم از حال رفتم... سحر از خواب بیدار شدم، دردی نیست... حس خوبی دارم... انگار خدا در ارتفاع کم، پرسه می زند لابد... 20 شهریور 91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر