۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

دفن کردن

هر شب هوا خنک‌تر می‌شود، یک خنکی لذت بخش همراه با اندکی اندوه از بابت تنهایی و دلتنگی که قصه مکرر همه این ماه هاست. بیست و چند سال پیش این روز‌ها شوق و ذوق مدرسه را داشتم، چه راحت می‌گویم بیست و چن سال پیش! در آستانه سی سالگی دیگر خبری از شر و شور رسیدن به بیست سالگی نیست، یک جور ترس شاید هم نگرانی برای ورود به دوره‌ای غریب... فک می‌کردم بیست سالگی و بعدتر‌ها ۲۵ سالگی بهترین سال‌های عمرم باشند پر از شر و شور، پر از امید، پر از کارهای بزرگ، پر از قدم‌های بلند به سوی آینده... نشد! شاید تنبلی کردم، شاید همیشه زیادی معترض و شاکی بودم از وضعیتی که بوده و هست... نباید با کله‌ای پر از آرمان و آرزو وارد دهه هشتاد می‌شدم، باید بخشی از شر و شور نوجوانی را‌‌ همان سال‌های آخر دهه ۷۰ جایی میان‌‌ همان روزهای تیر ۷۸ و روزهای بعدترش دفن می‌کردم... حالا در آستانه سی سالگی ناخودآگاه شاید هم خودآگاه، بالاجبار شاید هم بدون اجبار خیلی چیز‌ها را دارم دفن می‌کنم خیلی از رابطه‌های دوستی، آدم‌ها، شاید هم در واقع دارم بخش‌هایی از خودم را دفن می‌کنم... به نظرم اگر سر به زنگاه خیلی از چیز‌ها را دفن نکنی آن وقت ه‌مان‌ها در جایی که انتظارش را نداری ترا دفن می‌کنند، جوری که خودت هم نفهمی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر