۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

حس خوبی که باز آمده

حالا که دارم می‌نویسم، بعد از مدت‌ها حس خوبی دارم... این حس مدت‌ها از من دور شده بود حالا توی این لحظه که نسیم خنکی از لای پنجره وارد اتاقم می‌شود دارم دوباره حس‌اش می‌کنم. بعد از مدت‌ها حال خوبی دارم، دلیل؟ مدت‌ها غم خوار بودم، غم خوار بودن بد نیس ولی حد و اندازه دارد... وقتی غم خواری و بعد لحظه‌های خوشی برای طرف مقابل پیش می‌آید حداقلش این است که اندک یادی ازت کنند نه اینکه دیگر هیچ تا غمی دیگر و مشکلی دیگر... احتمالن حالا بیشتر از گذشته یاد گرفته‌ام که باید غم خوار خودم باشم، باید دو دستی زندگی خودم را بچسبم... نه اینکه نسبت به دیگران بی‌تفاوت باشم، ولی در همین اندک رابطه‌های باقی مانده هم حد و حدود‌ها را در نظر بگیرم. چقد خودم را درگیر زندگی این و آن کنم؟! چقد شریک غصه‌هاشان شوم؟! چقدر گوش شنوایی باشم که بعد‌تر همین که اوضاع بهتر شد! دیگه حاجی حاجی مکه تا روزی که دوباره غم و غصه‌هاشان ردیف شود. من که امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشند، کنار همان‌هایی که دوستشان دارند. حس خوبی دارم که با سختی و ذره ذره برای خودم به وجود اوردم، نمی‌خواهم زود از دستش بدهم! حالا باید تلاش بیشتری کنم، توی این یکسال یاد گرفتم این خودم هستم که می‌تونم به خودم کمک کنم... باید سعی کنم و از کسی توقعی نداشته باشم... منتظر فردا یا در انتظار اتفاق خوبی هم نباشم... هر چی هست رو باید در لحظه‌ خودم بسازم. خدا رو شکر که دارمش، حتی اگه دوریم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر