بعضی اتفاقها هست که هر کسی درک نمیکند، که حرف زدن از آنها برای بقیهای که تجربهاش را ندارند مفهومی تدارد! فقط آزارشان میدهد.
خبر از حال بقیه ندارم ولی خودم خیلی وقتها کلنجار میروم با حرفهایی که بازجو زده و جوابهای خودم و بیشتر سکوتهایم.
نمیدانم چه مرضی است که گاهی هی میخوام یک گوش پیدا شود برایش تعریف کند، گوشی نیس البته... مامان هم چند باری که هی گفتهام حوصلهاش سر رفته... برایش تکراری است، برای خودم نه!
الان پراکنده میخوانم این ور و آن ور که صداها توی گوش آدمها با تجربههایی کم و بیش یکسان از بازداشت و انفرادی مدام وجود داردف مدام توی ذهنشان درگیر هستند... بارها همه چیز را از اول مرور میکنند ولی فقط خودشان میفهمند این تکرارها هم یکجور آرامشان میکند و هم یک جورهایی یک عذاب مدام است...
هیچ وقت کسی اجازه نداد درباره ان روزها یک جایی ارام و بدون نگرانی از همان دقایق اول تا لحظهای که در بسته شد را برایش تعریف کنم، شاید چون اویی که باید برایش همه چیز را بگویم حالا دور است! گر چه خودش حرفها دارد و گوشی نبوده آن روزهای بعدتر از آزادی... یا شاید هم دلش دنیال فرصتی بوده یا پیدا کردن کسی که بفهمد... حالا کمی میفهمم.
کلاسهای دوره آموزشی را خیلی دوست دارم، مطالب این هفته خیلی خوب بودند تا حالا این طور به قضیه جنسیت در کارم توجه نکرده بودم، نه اینکه حالا بخواهم کار خاصی کنم ولی حداقل از این به بعد روی این قضیه حساستر خواهم شد... کلاسهای آموزشی بهم حس خوبی میدهند، ترکیبی از آرامش و اعتمادبنفس.
دوستیها خیلی کمتر از قل شده و از این وضع راضیام.
خسته شدم از آدمهایی که به وقت مشکلات تلفنی میزنند و همه دردها و غمهاشان را آوار میکنند و بعد میروند به امان خدا، توان درگیر شدن با مشکلات دیگران را تا اطلاع ثانوی ندارم هر چند اینها همهاش زر مفت است و من اصولن درگیر هستم!
هوا سردتر شده، شبها دلم نمیاید پنجره اتاق را ببندم به جایش مدام زیر پتو مچالهتر میشوم.
رسمن پاییز شروع شده، خوشحالم؟ نمیدانم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر