۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

فسیل های زنده

دیروز همین جور که آرام کنار دخترک نشسته بودم، اشاره کرد که فلانی از همان‌هایی بوده که آمده دنبال پدرش... جوانی حداکثر سی و چند سالِ...‌‌ همان موقع یکی دیگر آمد... خودش بود‌‌ همان که مامور آوردن و بردن خودم به دادگاه بود... پیرهتش را هم انداخته بود روی شلوارش، فک کنم آن روز ریش نداشت البته... دخترک آرام گفت پدرش بالاست، رفت پیش او... یعد رفتم ببینم می‌توانم پدرش را از دور ببینم دیدم‌‌ همان دو تا نشسته‌اند رو صندلی، برگشتم... دادگاه و آن آدم‌های مثلن مسوولی که آنجا توی آن اتاق‌های بی‌روح ِ پر از پرونده و کاغذ و تار عنکبوتانگار از یک جای غریب و دور آمده‌اند... از زیر خروار‌ها گرد و خاک، جایی حوالی خانه تاریک خانوم هبیشام شاید... این آدم‌های سرد، این آدم‌های فسیل شده و اخمو که انگار روحشان میان همین پرونده‌های لعنتی بایگانی شده... زنده نیستند انگار، اشباحی در به در‌اند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر