۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

شب نویسی

از نیمه شب هم گذشته ولی حالم خوب است، برعکس دیروز که تا ظهر از سردرد افتاده بودم توی تخت.
یک امید محکم و قوی ته دلم هست که با وجود همه این بن بست‌ها که مقصرش پدرم است باز هم مطمئنم که این کار خواهد شد.
حرف‌های مشاور روی مامان تاثیر خوبی داشته، یک جور ته دلش را محکم کرد.
به نظرم قبل‌تر همه حرف‌های من را می‌گذاشت پای احساسات و اینکه دارم احساسی برخورد می‌کنم.
ولی دیروز مشاور هم تاکید کرد که اگر بخواهد مشکلی در زندگی پیش بیاید چه اینجا و چه آنجا فرقی نمی‌کند، مشکل پیش خواهد آمد پس نباید هی نگران بود که وای اگر برود فلان می‌شود و بیسار.
گاهی فک می‌کنم که من زیادی آن اتفاق و آن برادران گمنام را جدی گرفته ام، خیلی راحت اجازه داده‌ام سایه سنگین اشان را همه جای زندگی‌ام پهن کنند ولی همه این ماجرا دست من نیست. شاید اگر خانواده بیشتر همراهی کرده بودند حالا وضع خیلی بهتر بود.
نمی‌دانم چرا ولی این موقع از شب حالم به طور غیر معمولی خوب است، کمتر پیش می‌آید این طور باشم شاید از خواص شب و تاریکی و تنهایی است.
هنوز فضایی پیش نیامده تا از جلسه مشاوره با «او» حرف بزنم، این روز‌ها خودش یک درگیری اساسی دارد حکایت ثواب کردن و کباب شدن است جریانش.
آمده به یک بنده خدایی پناه داده تا زود‌تر کارش راه بیفتد و حالا حدود سه ماه است طرف کنگر خورده و لنگر انداخته، عین خیالش هم نیست!
خلاصه فک کردم که «او» این روز‌ها به اندازه کافی اذیت می‌شود، حداقل من بیشتر همراه و همدلش باشم کمی از این زجر کاسته خواهد شد.
«او» از آن آدم‌های صبور و بخشنده‌ای است که کم پیدا می‌شوند، این را جدا از رابطه امان می‌گویم و مورد تایید خیلی‌های دیگر است.
همیشه دعایش می‌کنم، هم او را و هم خیلی‌های دیگر را که دوستان دور و نزدیک هستند.
اعتقاد دارم دعاهای خوب دوستان در حق هم، اجابت می‌شود.

۱ نظر:

  1. مثل اینکه من باید یه تماس با خانوادت بگیرم! :))
    ان قسمت رو درست گفتی، خودت خیلی برادران رو جدی گرفتی و این باعث میشه همیشه سایه شون باهات باشه. البته نه که دست کم بگیری اما زیاد هم بها نده. زندگیت رو بکن.

    پاسخحذف