۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

نیمه شب

ساعت دو نیمه شب است.
دراز کشیدم کف اتاق، سرم را تکیه دادم به دستم و زل زدم به چراغ‌های مودم که مدام قطع و وصل می‌شوند.
چشمم می‌افتد به ردیف همشهری‌ داستان ها که در قفسه پایینی کتابخانه کنار هم ردیف شده‌اند.
یادم می‌آید که از ویژه نامه عید فقط یکی دو داستان را خواندم و یکی از داستان‌ها را با صدای صالح اعلاء گوش دادم. قبل‌تر‌ها خوره وار همهٔ قسمت‌های همشهری داستان را می‌خواندم حتی اسامی کسانی که نامه و ایمیل فرستاده بودند. خل بودم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر