باران میبارد، نم نم و با ناز فراوان.
خیلی وقت است که زیر باران نرفتم، آخرین بار که با لذت و عشق زیر باران راه رفتم به گمانم جمعهای اواخر مهر ماه ۹۰ بود.
با او رفتیم پارک لاله و زیر یکی از آلاچیقها نشستیم، عصر هم رفتیم یک جایی که یادم نیست همراه پدرخوانده سه نفری شیرکاکائوی داغ خوردیم.
بعدتر بارها باران آمد، ولی من زیر باران قدمی نزدم... حتی کششی برای زنده کردن آن خاطره بارانی دو نفره نداشتم.
دیشب هم که باران میبارید از صدای چرخ ماشینها روی آسفالت متوجه شدم.
به نظرم باران به همان اندازه که میتواند بهانهای خوب برای حالی بهتر باشد به همان اندازه هم میتواند غمِی ملیح را در آدمی به وجود آورد و وادارت کند که مچاله بشوی زیر پتو.
آخرین جمله هات رو کاملا درک میکنم:(
پاسخحذف