صبح دوشنبهاس، هوا آفتابی و سرده. بازم خدا رو شکر بهتر از بودن اون ابرهای گردنکلفت و دلگیره.
فردا عازم سفرم، چمدون دو روز میشه کف هال مونده، لباسهای شسته شده هر کدوم یه جا آویزونن تا خشک بشن و حال دلم از همه خرابتر.
مدتهاس دوباره خواب بازداشت و بازجویی میبینم، انگار این کابوسها تموم شدنی نیست. خبر خودکشی(؟!!!) آهر رو که خوندم حالم بدتر هم شده مدام روزهای بازداشت خودم جلوم میاد. بعد آزادی همه میپرسن اذیتت نکردن؟ کاری نکردن و الخ.
واقعیت چیه؟ اذیت فیزیکی نه، حتی دستشون هم بهت نمیخوره یه روزنامه رو حالت رولی کرده بودن یهدسرش دست من یه سرش دست نگهبان و با چشم بند من رو میبردن بازجویی، حتی یه چادر گلگلی میانداختم سرم که یهویی موم پیدا نشه و الخ...
فشار روانی، روحی تا دلت بخواد. مگه قراره همهی فشارها فیزیکی باشه یا بخوای کتککاری کنی؟!
یادم از شدت فشار روانی و استرس سه چهار روز بعد بازداشت پریود شدم زودتر از ماههای قبل و از شب تا ظهر روز بعد نواربهداشتی بهم نرسید. چرا؟ چون خانم نگهبان صبحها میاومد و تا اعلام نیاز کنه و برن بخرن شد ظهر!!!
یادمه یه بعدازظهر بعد از بازجویی تهوعاور و بسیارآزاردهندهای که داشتم تنها چیزی که دلم میخواست این بود که یه آدم جلوم باشه من فقط باهاش حرف بزنم؛ بگم من دارم راست میگم چرا انقد اذیتم میکنن؟! محکم میزدم به در سلول و وقتی نگهبان زن اومد و بهش گفتم وایسه به حرفام گوش بده گفت بازجو صلاحت رو میخواد!!!
انقد حالم بد بود، انقد ناامید و داغون بودم که به فکر این افتادم که دنبال راهی برای خلاصی خودم باشم. تنها چیز به درد بخور دوش حمومی بود که بالای سنگتوالت قرار داشت. رفتم سمتش تا ببینم چقد توان و تحمل داره. به محض اینکه لمسش کردم از جا در اومد!!! واویلا...تو اون وضع همین یکی رو کم داشتم، به تفی بند بود. خلاصه که کلن خودکشی از مخم پرید و دنبال راه چاره برا چپوندن دوش سرجاش بودم. خلاصه با بدبختی چپوندمش سرجاش و...
بعله، یه اینجور تجربهی نافرجامی داشتم که حالا با خنده و طنزآلود ازش صحبت میکنم ولی تو اون فشار روانی شدید واقعا تنها راهی بود که به ذهنممیرسید. هر چند بعدش سرم رو کردم وسط اون پتوهای خاکستری نکبتی و اتقد زار زدم تا نمیدونم کی خوابم برد...خیلی تلخه، حتی یادآوریش.
به اذونی هم بود که صبح، ظهر و شب از رادیو پخش میشد به قسمت علی ولیالله که میرسید یه جوری ادا میشد که از اینقسمت متنفر بودم، بعدا هم هر وقت این ادون رو جایی شنیدم همون حال و خاطرات گند اونجا برام زنده میشد. هر چند اذان موذنزاده حال آدم رو دگرگون میکنه.
خلاصه جواب اینکه اونجا اذیتت کردن و کاری کردن و الخ گرچه منفی هست ولی قضیه روانی و اسیبهای روحیش مختص خود فرد هست و کسایی که این تجربه رو داشتن. چقد تلخ و دردناکه بیخبری از آدمهایی که تو اون چهاردیواریهای بیروح، سرد، نفسگیر با اونچراغهای لعنتی همیشه روشن هستند.
فردا عازم سفرم، چمدون دو روز میشه کف هال مونده، لباسهای شسته شده هر کدوم یه جا آویزونن تا خشک بشن و حال دلم از همه خرابتر.
مدتهاس دوباره خواب بازداشت و بازجویی میبینم، انگار این کابوسها تموم شدنی نیست. خبر خودکشی(؟!!!) آهر رو که خوندم حالم بدتر هم شده مدام روزهای بازداشت خودم جلوم میاد. بعد آزادی همه میپرسن اذیتت نکردن؟ کاری نکردن و الخ.
واقعیت چیه؟ اذیت فیزیکی نه، حتی دستشون هم بهت نمیخوره یه روزنامه رو حالت رولی کرده بودن یهدسرش دست من یه سرش دست نگهبان و با چشم بند من رو میبردن بازجویی، حتی یه چادر گلگلی میانداختم سرم که یهویی موم پیدا نشه و الخ...
فشار روانی، روحی تا دلت بخواد. مگه قراره همهی فشارها فیزیکی باشه یا بخوای کتککاری کنی؟!
یادم از شدت فشار روانی و استرس سه چهار روز بعد بازداشت پریود شدم زودتر از ماههای قبل و از شب تا ظهر روز بعد نواربهداشتی بهم نرسید. چرا؟ چون خانم نگهبان صبحها میاومد و تا اعلام نیاز کنه و برن بخرن شد ظهر!!!
یادمه یه بعدازظهر بعد از بازجویی تهوعاور و بسیارآزاردهندهای که داشتم تنها چیزی که دلم میخواست این بود که یه آدم جلوم باشه من فقط باهاش حرف بزنم؛ بگم من دارم راست میگم چرا انقد اذیتم میکنن؟! محکم میزدم به در سلول و وقتی نگهبان زن اومد و بهش گفتم وایسه به حرفام گوش بده گفت بازجو صلاحت رو میخواد!!!
انقد حالم بد بود، انقد ناامید و داغون بودم که به فکر این افتادم که دنبال راهی برای خلاصی خودم باشم. تنها چیز به درد بخور دوش حمومی بود که بالای سنگتوالت قرار داشت. رفتم سمتش تا ببینم چقد توان و تحمل داره. به محض اینکه لمسش کردم از جا در اومد!!! واویلا...تو اون وضع همین یکی رو کم داشتم، به تفی بند بود. خلاصه که کلن خودکشی از مخم پرید و دنبال راه چاره برا چپوندن دوش سرجاش بودم. خلاصه با بدبختی چپوندمش سرجاش و...
بعله، یه اینجور تجربهی نافرجامی داشتم که حالا با خنده و طنزآلود ازش صحبت میکنم ولی تو اون فشار روانی شدید واقعا تنها راهی بود که به ذهنممیرسید. هر چند بعدش سرم رو کردم وسط اون پتوهای خاکستری نکبتی و اتقد زار زدم تا نمیدونم کی خوابم برد...خیلی تلخه، حتی یادآوریش.
به اذونی هم بود که صبح، ظهر و شب از رادیو پخش میشد به قسمت علی ولیالله که میرسید یه جوری ادا میشد که از اینقسمت متنفر بودم، بعدا هم هر وقت این ادون رو جایی شنیدم همون حال و خاطرات گند اونجا برام زنده میشد. هر چند اذان موذنزاده حال آدم رو دگرگون میکنه.
خلاصه جواب اینکه اونجا اذیتت کردن و کاری کردن و الخ گرچه منفی هست ولی قضیه روانی و اسیبهای روحیش مختص خود فرد هست و کسایی که این تجربه رو داشتن. چقد تلخ و دردناکه بیخبری از آدمهایی که تو اون چهاردیواریهای بیروح، سرد، نفسگیر با اونچراغهای لعنتی همیشه روشن هستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر