۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

روزمرگی‌ها

دمای هوا رفته زیر صفر و رسمن یخبندونی شده که در وصف نگنجد، به‌جاش آفتاب تو اسمونه!
یعنی نشد این ۵ ماه هم آفتاب باشه و هم هوا مطبوع و خوب، هر بار یه جای کار می‌لنگه. دیروز و امروز دو ساعت آخر کلاس رو پیچوندم. دیگه تحمل کلاس و زور اصافی زدن برا فهمسدن حرف‌هادر توانم نیست.
وقتی فک می‌کنم بعد از سه ماه هنوز بلد نیستم حرف بزنم استرس می‌گیرم و حس‌های منفی دوباره یقه‌ام رو می‌گیرن. ایزوله بودن و فاصله داشتن با جامعه نایجه‌اش همینه...عمیق غصه می‌خورم و ذهنم درگیر هزارتا چیز مختلف‌ه.
کاش یه دوستی داشتم می‌نشستیم کنار هم بعد از یه ساعت سکوت، شروع می‌کردم از همه نگرانی‌ها و استرس‌هام باهاش حرف می‌زدم. اونم گوش می‌کرد و هیچ تلاشی نمی‌کرد که بخواد راه حل بذار جلوم، به جاش فقط حرف گوش می‌کرد و هم‌دلی و آخرش هم چای و کیک...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر