۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

حس‌های نکبت‌گرفته

ساعت هشت و نیم شده و دما منفی ۲. حدود ساعت چهار و نیم بالاخره خوابم برد ولی خواب دیدم که چهار موتوری دارن به سمتم میان و از خواب پریدم! اینم شانس من که حالا کلاس‌ها تموم شده و دغدغه زود بیدار شدن ندارم ولی از شش و نیم بیدارم.
دیشب خیلی به این دوره کلاس زبان فک کردم و هی احساس‌م منفی‌تر شد. فک کن به خاطر بلد نبودن زبان چقد مسخره و تحقیر شدم؛ غمم می‌گیره هر بار یادم می‌افته که می‌فهمیدم چی می‌گن ولی نمی.تونسم جوابشون رو بدم. به چند نفر از آدمای اون کلاس از جمله ایزابل یه خفه شو، گه نخور بدهکارم.
هر کسی هر جور دلش می‌خواست لباس می‌پوشید حتی لباس معلممون با اون تور پایین لباسش گاها شبیه لباس خواب بود ولی من هیچ‌وقت نه نظری دادم نه اشاره‌ای کردم ولی هربار من کلاه سرم بود یا شال دور گردنم یا حتی انگشتر دستم بود مستقیم بهش اشاره می‌شد. یادم نمی‌ره اون نکبتی که کلاس رو با سالن مد عوضی گرفته بود و هربار در مورد لباس‌هام نظر می‌داد، انقد بیشعور بود که نمی‌فهمید اگه دمای یه درجه برای اون مطبوع هست و می‌تونه با لباس راحت و بهاری بتمرگه سرکلاس و شوفاژ رو هم خاموش کنه برای من عین سرماست و مجبورم لباس بیشتری بپوشم ولی به خاطر خودم نگم شوفاژ رو روشن کنید...هربار فکرش رو می‌کنم حالم از خودم و این حجم از تاتوانی و فلاکت بد می‌شه. چقد تحقیر شدم اونم من که انگلیسی رو بلدم ولی با فرانسه خیلی مشکل دارم. از ۸۰ درصد اون کلاس متنفرم و کاش زودتر همه‌اش رو فراموش کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر