ساعت ۱۷دقیقه بامداده. اژدهای کوچک مشغول دهنشرویس کردنه. الان عشقش کشیده بیدار بشه و بچرخه وسط دست و پا و رختخواب و پتوها. همزمان تیکه بیسکوییتی هم میل کنه و با قدرت برینه به خوابم. الان هم زد رو دستم که به جای سر کردن تو گوشی تیکه دوم بیسکوییت رو بده بیاد. خلاصه که شب دراز است...
۱۴۰۴ شهریور ۲۱, جمعه
۱۴۰۴ شهریور ۲۰, پنجشنبه
عصر تخمی پنجشنبه
دیروز صبح صدای اژدهای بزرگ تغییر کرده بود و خب سرناخورده بود. چند ساعت بعد اومد گفت ببین صدام خوب شده بستنی بده بخورم! شب دوباره گریه و زاری که بستنی میخوام. امروز ظهر از مدرسه برگشت و گفت ببین من که اصلا مریض نیستم بستنی بده بخورم! عصر دوباره بستنی، تمام زندگیش بستنیه! همه راهها به بستنی ختم میشه.ظهر علایم سرماخوردگی رسید به اژدهای کوچک...بعد وسط مریضی هر دو اژدها و کلافگی از هیچی نخوردن اژدهای بزرگ آیدا را خوندم و بعد دوباره برای بار نمیدانم چندم "غمت اتوبان کرج را میبست" و بعد ۹۲ کامنت زیرش و حالا بلند شدم برای پختن ماکارونی...
۱۴۰۴ شهریور ۱۷, دوشنبه
یوم النکبت
اژدهای کوچک مثل کنه به من چسبیده، حتی اگر به سرعت نور بپرم تو دستشویی اون با سرعت فوق نور خودش رو میرسونه. جیغ و جیغ و جیغ. گاهی فقط میخوام هیچ صدایی نشنوم. مطمئنم پرده گوشم آسیب دیده، قبلتر دکتر گفته بود آسیب دیده و فقط نباید بذاری بدتر شه. امروز جلو چشمم و در کسری از ثانیه اژدهای کوچک از صندلی غذاخوری پرت شد پایین. هیچ تصویری از لحظهای که از اون پایین کشیدمش بیرون و بغلش کردم تو ذهنم نیست...چطور افتاد؟ چی شد؟ بعد فلبم تیر میکشید. نمیخواستم هیچ صدایی بشنوم، قیافه هیچکی رو ببینم. بعد گفتم مکنه سکته قلبی کردم. بعد دوباره یه رگهایی تو بدنم دچار گیر و گور و درد شدن. بعد به مردن فک کردم. خیلی ترسیدم، گریهم گرفت. بعد کلی غصه خوردم، از خونه زدیم بیرون. برگشتیم، یکساعت گیر خواب بچه بودم، دوباره تلاش میکرد از
کنار تخت وایسه و هر لحظه خم میشد به طرف افتادن. تنام شیره جونم کشیده شده، رفتم زیر دوش...به مرگ فک کردم، ترسیدم. اومدم دراز کشیدم و دارم مینویسم.
۱۴۰۴ شهریور ۱۲, چهارشنبه
روز دوم مدرسه
روز دوم مدرسه بود. هوا خنک و نیمه ابری. ظرفهای نکبتی رو شستم، ناهار هم درست نکردم به جاش کارهای عقبمونده رو انجام دادم. بعدازظهر هم کلاسم رو رفتم. بعدتر کتاب دختران ماه رو تموم کردم و هر جوری که بود با غلبه بر جاذبه ورزش کردم. یعنی جوری شیره ونودم رو میکشن که برای بیهوشی لحظهشماری میکنم ولی هر جور بود بیدار موندم به کارهام برسم. کاش صبح زود بیدار شم و بتونم کارهام رو برسونم به یه نقطهای که حداقل بار ذهنی برام نداشته باشه.
۱۴۰۴ شهریور ۱۰, دوشنبه
روز اول مدرسه
امروز روز اول مدرسه بود. خوب و مفید گذشت. بجه بهم گفت برگشتن خونه ازت میپرسم چهکارهایی کردی. گفتن باشه. تو راه برگشت ازم پرسید؟ گفتم صبح داشتم ظرفها رو میشستم و غذا میپختم. حتی فرصت نکردم لباس عوض کنم و با همونها اومدم دنبالت. گفت چقدر کم کار کردی! من بازی کردم، حرف زدم، گفتم پرچمها رو دوست دارم حتی اتقد وقت نداشتم که ساندویچم رو بخورم چون نمیتونستم هم بخورم و هم بازی کنم.
۱۴۰۴ شهریور ۸, شنبه
دو اژدها
اخرین شنبه تعطیلات تابستانی است. اژدهای بزرگ اتقدر حرف زد که اژدهای کوچک را بیدار کرد. حالا اژدهای بزرگ در حال دیدن خواب هفت پادشاه است و من و اژدهای کوچک در حال گرفتن کشتیکج برای خوابیدن!
در حالی که فک میکنم بعد از این همه تلاش برای خواباندنش به خواب رفته زرتی مثل فنر از جا کنده میشود و بیلاخ را حوالهام میکند. خسته، داغون و لهام.
۱۴۰۴ شهریور ۷, جمعه
صبح جمعه
صبح جمعهاس. ساعت پنج بیدار شدم.چون بچه بیدار شده بود و تو تاریکی راه افتاده بود. چرا؟ چون ریده بود به خودش و باید عوض میشد.
به همین راحتی ریده شد به خوابم. امتحان عربی رو هم دادیم. اصلا نمیفهمم چرا چنین درسی رو باید بگذرونیم، مزخرف خالص بود. استادش از خود درس مزخرفتر. تا امتحان بعدی وقت زیاده. ولی کاررعقبمونده هم زیاد دارم. کاش فرصت بشه عقبموندهها رو جمع و جور کنم.
۱۴۰۴ شهریور ۶, پنجشنبه
پرونده
انقد منتظر شدم بخوابن و نخوابیدن که سیمهام دچار اتصالی شد. یاد کارم افتادم. اتاق خبر، میز کارم و عر زدم. خیلی عر زدم...دلم براش تنگه. بارها خوابش رو دیدم و چیزی که تو همه خوابها تکرار میشه اینه کی چه کسی برام پرونده ساخت؟! از همه آدمهای تو خوابهام میپرسم...
۱۴۰۴ مرداد ۲۱, سهشنبه
نمرهی تخمیکال
در حالی که امیدی به مفاهیم نداشتم با همکاری دوستان و الطاف الهی این درس تخمیکال را پاس کردم اونم با یه نمره خیلی خوب عوضی. برای پروژه عملی ویرایش رایانهای رسما پاره شدم. انقدر ورد اذیتم کردم و در اواخر فایل مخم خسته بود و فایل پیدیاف ریده شد بهش که دیگه نگم ولی انتظار نمرهی خوبی دارم. چرا؟ چون جز معدود کارهایی در عمر ۴۲ سالهم هست که خیلی زیاد براش زحمت کشیدم. بارها گند زدم و باز ادامه دادم و...
چقد این درس و نمره کثافته، تو ۴۳ سالگی هم گیر نمرهام.
۱۴۰۴ مرداد ۱۷, جمعه
مفاهیم لعنتی
دیروز امتحان مفاهیم رو دادیم امیدوارم بچهها درست زده باشن.
یعنی انگار یه بار چند تنی از روی ذهن و روانم برداسته شد. اولبن بار تو عمرم تونستم یه مثلا کتابی رو هم ویرایش و صفحهآرایی کنم و برای پروژه عملی تحویل بدم. البته اگر الان نرم ببینم ورد یه ریدمان جدید زده. اصلا جوری دهنم با ورد سرویس شد که بیا و نگوو...
دیگه بعد چهار هفته دیشب گفتم مثل آدمیزاد دلخجستهای میخوابم و خب؟ بعله بچه ساعت چهار صبح بیدارم کرده و دیگه خواب پرید رفت همونجا که عرب نی انداخت!
۱۴۰۴ مرداد ۱۵, چهارشنبه
انسان موجود شگفتی است
باورم نمیشه تا ساعت یک و ربع بیدار بودم که بتونم بخش صفحهآرایی کتاب رو تموم کنم. و خب؟ ریدم تو ورد که هر کاری کردم عددهای سمت چپ رو فارسی نکرد! باورم نمیشه بچه تا ۱۲ شب بیدار بود و مدام حرف میزد و ریده بود تو اعصابم و خب؟ خیلی جلو خودم رو گرفتم که نعره نکشم.
پنجشنبه امتحان مفاهیمه، ریدم تو بحثهای تخمی این درس. ازش متنفرم ولی کاش پاس بشه بره!
۱۴۰۴ مرداد ۱۲, یکشنبه
نیمفاصلهی کاذب تخمی
از سد پانوشتها گذشتهام ولی نیمفاصلهی کاذب لعنتی چسبیده بیخ گلویم و راه باز نمیکند. استاددحواب نمیدهد و شش روز مانده تا موعد تحویل پروژه. این وسط امتحان مفاهیم بنیادی تخمی را هم دارم.خیلی سخته، اصلا از این درس بدم میاد. اون ویرایش زبانی که سرویس کرد با امتحانش. وسط امتحان داشتم عن و گه یکی رو تنیز میکردم بعد اون یکی گرسنه بود و اصلا باورم نمیشد وسط معرکهی امتحان و بچهها گیر افتادم. گیر نیمفاصلههای کاذبم و تا رفع نشه نمیتونم وارد بخش صفحهارایی بشم.
۱۴۰۴ مرداد ۱۰, جمعه
امتحان دوم
امتحان دوم را دادم. سخت و دهنسرویس کن! چرا آخه؟ یعنی استاددسر کلاس از خاطرههاش هم سوال داده بود. واقعا چه کردی با ما هوتن...
خلاصه که این میانترم بود و شرحهشرحه شدیم تا بعدی که فک کنم خیلی وحشتناکتره. انقد از مفاهیم بنیادی بدم میاومد تو کلاس هیچی تقریبا نفهمیدم. لازمه حتما بخونمش ولی خب کی؟ کو وقت.
خلاصه فردا باید کلی کار عقب مونده رو جمع و جور کنم. بعد بزنم تو سر خودم و جزوه ببینم به کجا میرسیم.
۱۴۰۴ مرداد ۹, پنجشنبه
نوشتههای شبانه
دیروز وقتی نوشتهام رو خوندم در واقع تلاش کرده بودم از چشمهای زن نگهبان در اتفرلدی بنویسم ولی هر چی تلاش کردم نتونستم تو ذهنش برم که چرا اونجاست. اصلا هیچوقت برای کسی در موردش حرف نزده بودم. فقط دو تا چشم بود و یه آدم سنگی زیر چادر سیاه و ماسک. چی میشه یه آدم میاد تو چنین فضایی کار کنه؟ استیصال بقیه رو ببینه و بهتخممطور برخورد کنه. وقتی مینویسم اوکیم ولی وقتی از رو نوشته میخونم زار میزنم. چرا؟ چون موقعی که باید بلند حرف میزدم گفت تموم شد ولش کن دیگه ولی دیروز فهمیدم بعد ۱۴ سال هم تموم نشده.
حالا فک کن قضیه سه سال پیش مگه به این زودی تموم میشه. اینجا تقریبا تنها جای مخفی زندگیم شده.
گاهی حوصلهی حرف زدن ندارم، اصلا تو یه جمع دو سه نفره قرار بگیرم دچار مشکل تکلم میشمولی میتونم در جواب آدمها بنویسم. در جواب آدمها ویس بدم ولی نمیتونم رودر رو یا تلفنی باهاشون حرف بزنم...خیلی بده؟ نمیدونم.
کاش اون کثافتها از ذهن و روانم برن گم شن. نکنه کاری کنن یه بلایی سر خودم بیارم. تازگیها به اینم فک میکنم...
کرگدن دلتنگ
دیروز وقتی داشتم یه نوشته رو میخوندم عر زدم، انقد عر زدم تا تموم شد.
الان هم دارم عر خاموش میزنم. عکسهای خونمون رو نگاه کردم، مامان بابام و دادشم. هال، مبلها، گلدونها...دلم برا همشون تنگ شده. من هر لحظه و هر دقیقه احساس پشیمونی میکنم. هیچ لحظهای نیست که برلی انتخاب اشتباهم خودم رو سرزنش نکنم. کرگدن پوستکلفت غمگینی شدم که نوک پرندهها هم به هیچجام نیست ولی شبها میرم یه گوشه اون پشت مشتها و عر میزنم، خیلی عر میزنم. شاید عرهام از بار این اشتباه خفهکننده کم کنه. دلم برای همهاشون تنگه.
۱۴۰۴ مرداد ۷, سهشنبه
رنج
گاهی فک میکنم به چه توان یا انگیزهای دارم ادامه میدم. نمیدونم. خیلی غریبه، خیلی. از خودم هیچ توقع چنین رنج به دوش کشیدنی رو انتظار نداشتم. ولی الان رنج رو دوشمه و راهی هم نیست جز کشیدنش.
۱۴۰۴ مرداد ۲, پنجشنبه
امتحان اول
امتحان رو دادم، باورم نمیشد فقط ده تا سووال بود و راحت. بعد؟ حواسم نبود که جوابها باید ثبت شود و همان لحظه نمره رو میدن. یکساعت وقت داشتیم و من بعد نیمساعت فهمیدم که باید صفحه رو بکشم پایین و گزینه ثبت رو بزنم، واقعا شانس آوردم. خلاصه که حالا مونده ویرایش متن. خیلی کار داره ولی الان حس خوبی برای انجانش دارم. یه بخشهایی رو انجام دادم و حالا با شوق بیشتری میرم جلو. چقد خوبه که اینجا رو هیچ دوست و رفیقی نداره. این هفته بیش از بیش مطمئن شدم که فقط و فقط تو لحظههای سخت، دشوار، تنهایی و الخ خودم هستم و خودم. قربون خودم برم.
شب امتحان
هفتهی سختی رو گذروندم. پر از بدبخوابی، پر از بدخوردن غذا، پر از فشار روانی و الخ...
حالا؟ هیچی چون فردا امتحان دارم میتونم لباس بپوشم و برای فتح هیمالیا هم آماده بشم ولی سر وقت امتحان نرم.
در همین لحظه یه پشهی دیت و پا بلوری هم دورم میچرخه. جزوه هم کنارم افتاده ولی احساس میکنم آخرین شیرهی جونم ساعت ۱۰ کشیده سد وقتی خیر سرم درس میخوندم و ده ثانیهای یه بار باید جواب مامان مامان گفتنهای بچه رو میدادم. اخرش هم ازم قهر کرد و خوابید.
۱۴۰۴ تیر ۳۰, دوشنبه
امتحان
پنجشنبه امتحان دادم، تازه امتحان تستی. برای تحویل پروژه هم تا دو هفته دیگه وقت دارم. بعد اون چیزی که ندارم چیه؟ بعله آرامش. انقد استرس دارم که با بدبختی میرم سر جزوه. یادم نمیاد قبلا چطور امتحان میدادم؟!
۱۴۰۴ تیر ۱۳, جمعه
روز آخر
امروز اخرین روز مدرسه بچه بود، خوشحال بودم و قشنگ اشکم دم مشکم بود. بچه دقیقا اخرین روز اخرین ماه سال میلادی به دنیا آمده و خب اگر دو روز آنورتر بود یکسال بعد به مدرسه میرفت. حالا کوچکترین و ریزتقشترین دانشآموز کلاسه. انتظار نداشتم بتونه انقد با کلاس و مطالب زیاد و فشرده این ده ماه تحصیلی پیش بره ولی چیزی که اتفاق افتاد اینه که بچه کون بیقراری داره و حوصلهی خوندن و نوشتن نداره ولی امان از ریاضی، مثل اینکه مطالب ریاضی رو تو هوا میزنه. عاشق عددهاس و به طرز وحشتناکی مدام در حال خوندن عددهاس. از عدد پلاک ماشینها تا عدد کنترهای داخل سرویس بهداشتی. البته الان گیرش کمتره ولی یه دورهای مخم هزار تیکه میشد از شنیدن پشت سر هم اعداد.
هیچی دیگه امیدوارم تکیه نکنه به هوشش و یه کم جدیت داشته باشه در خوندن و نوشتن. ترجیحم اینه بچه معمولی تو همه چیز پیش بره و دهن من هم کمتر سرویس بشه. از معلمش خیلی راضی بود. دلم میخواست بغلش کنم و بگم این هنر یه معلم منعطف، صبور و کاربلده.
۱۴۰۴ تیر ۱۱, چهارشنبه
شب نوشت
عجیبه ولی ساعت یازده و ربع شب وایسادم نیمساعت ورزش کردم بعد هم رفتم دوش گرفتم الانم دارم مینویسم. هر جور فکر میکنم انگار این من نیستم. من اصلا آدم شب نبودم، حتی شبهای امتحان. الان چی؟ باورم نمیشه بیدارم. شاید چون امروز چندین بار فرصت پیش اومده گریه کردم. بازم عجیبه. اون حدود دو هفته اشکم نمیاومد. ولی امروز اومد، خیلی دل تنگ مامانم هستم. خونهمون، اتاقم، بابام، باغچه، گلهای لالهعباسی...خیلی دلم برای خودمم تنگه، قربون خود خستهم برم.
۱۴۰۴ تیر ۱۰, سهشنبه
...
این چند روز حالم خوب نیس، یعنی حوصلهی هیچی رو ندارم. دیروز و امروز هوا افتضاح دمکرده و شرجیه. ولی ترجیح میدم تو این اتاق تو سکوت و گرما باشم تا جلو پنکه و شنیدن سر و صدای رو مخ.
دیروز بعد سه هفته کلاس داشتم، تصویر بود بدون صدا. نیمشاعت درگیر صدا بودم پیام دادم که صدا ندارم. گفتن اینترنتت ضعیفه. گفتم نه مشکل نت دارم و بالاخره تماس گرفتن و گفتن بله محدودیتهایی ایجاد شده و تا هفته بعد هم وضع همینه. منتظر موندم تا کلاس ضبط شده رو دانلود کنم و چی؟!
بعله در تمام طول کلاس صدا مدام در حال قطع و وصل شدنه و استاد هم کلافه...
گه به همهچیز زده شده. الان رفتم تو اینستا و صفحهی آیدا...
زار زدم، تو دلم عر زدم و خب دلم میخواست یکی رو بغل کنم و بگم...هیچی نگم اصلا...
سالهاست خیلی زیاد حتی وقتی با صدای خاموش میبینم یکی شمارهاش افتاده رو گوشیم و داره زنگ میخوره دچار استرس میشم. جواب نمیدم. به خودم دلداری میدم و بعد بهش زنگ میزنم. بماند که چه ترسی دارن از صدای زنگ خونه و الخ...و ۹۹ درصد موارد گوشیم رو سایلتنه و ترجیحم اینه هر وقت خودم دلم خواست به کسی زنگ بزنم یا پبام بدم و...
۱۴۰۴ تیر ۵, پنجشنبه
بعد از برزخ
عروب پنجشنبهاس. تا حدود یازده شب هوا روشنه. امروز بعد از حدود دو هفته کمی و فقط کمی آروم و قرارم بیشتر بود. انقدری که تمرکز داشتم روی غذا خوردنم. تمان روزهای قبل افتاده بودم رو هلههوله خوری. فقط یه چی باشه شکمم پر بشه و بس.
به هیچی نمیتونم اعتماد کنم. دلم یه جفت گوش میخواد که یه دل سیر حرف بزنن و فقط تاییدم کنه.
هیچکسی انگار اینجا نیست. کاش سرخپوست و بقیه هر از گاهی باشن. آدم دلش میگیره.
۱۴۰۴ تیر ۱, یکشنبه
برزخ ۷
ساعتهای اول مرتیکه داشت با دمش گردو میشکوند بعد رفته رفته انگار لحنها تغییر کرده. خبرها قطرهچکنی بیرون میاد و اعصابها به گای سگ رفته. تنها چیزی که امروز نجاتم داد خنکای بادی بود که لابهلای برگهای درختی می.پیچید و به صورتم میخورد.
گه بگیرن بازی قدرت رو...
برزخ۶
دیشب از شدت سردرد و تهوع حدود ده خوابیدم. نمیدونم کی بود که از فشار دستشویی بلند شدم. گفتم سمت گوشی نمیرم ولی رفتم و دیدم وای وای که چند دقیقهاس حمله کردن و...
انقد تا خود صبح جنازهی روانم به فنا رفت که...
فحشم نمیاد، حرفم نمیاد اصلا یه حال گه و گندی که توصیفی براش ندارم. استیصال واقعی، نکبت و بدبختی...
۱۴۰۴ خرداد ۳۱, شنبه
برزخ ۵
اتفاقیدیشب ایتا وصل شد. چند ماه پیش برای یک کلاس ویرایش آنلاین مجبور شدم ایتا را نصب کنم و بالاخره دیشب وصل شد و به کارم آمد. امروز چند نفر از اقصی نقاط دنیا را با همین ایتای نیمبند به خانوادهها وصل کردم. دیروز همه چی سفت و سخت قطع بود و خیلی خوشانس بودم که دوستم وصل بود و با مامان تماس گرفت. همین که صداش را شنیدم انگار در روح خستهام جانی دمیده شد.
عصر خبرها داغتر و ترسناکتر شد. جنگ مثل بختک رکی ما افتاده و هر لحظه ممکن است ضربه فنی شویم.
اعصاب حرف زدن ندارم، میخواهم شب بشود و دیگر صدای کسی در خانه نیاید. از این ور دنیا هیچ راهی به داخل نیست.
۱۴۰۴ خرداد ۲۹, پنجشنبه
برزخ۴
یازده شبه، نیمساعت ورزش کردم، عرق ریختم و همزمان صدای تلویزیون رو بلند کردم تا اخبار رو بشنوم و به هزار تا چیز هم فک کردم.
از طرفای عصر دیگه اینترنت رفتهرفته قطع شد و عجیب اینکه یه دوستم وصل بود و در کمال ناباوری همین که دیدم تیک دوم خورد، خرکیف شدم.
انفجارها امروز زیاد بود، رجزخونیها هم همینطور. الان که دراز کشیدم و به حجم خبرها و اظهارنظرها فک میکنم احساس بدبختی شدید میکنم. جدا از کثافتهای داخلی، فک کن میلیونها نفر آدم هرلحظه از زندگیشون گره خورده به حرفهای مردی که هر بار یه چیزی میگه و هیچ ثباتی نداره. واقعا زندگی ما مردم بدبخت و گرفتار شده اسباب بازی و جلب توجه این مثلا آدم. چقد بیپناهیم.
از صبح آب گرم هم قطع سده قرار بود تا ۱۲ ظهر وصل بشه ولی الان نزدیک ۱۲ شبه و آب وصل نشده. بعد عمری امروز ظهر البته حدودای چهار خوابم برد و وقتی بیدار شدم باورم نمیشد پنج عصره. سالهاست یادم رفته بود خواب وسط روز چطوریه از بس که از هر طرف در حال اره شدن هستم.
امروز اصلا حوصله حرف زدن هم نداشتم، خیلی خسته، کلافه و سردرگم گذشت.
۱۴۰۴ خرداد ۲۸, چهارشنبه
برزخ۳
چه کفتارهایی اسماعیل، چه کفتارهای حرامزادهی هفترنگی
وسط آتیش، خون و مرگ بیانیه میدهند که ای مردم من چمدون بهدست پشت درم حالا نوبت شماست.
برزخ۳
سر و کله زدن با بچه در این احوالات تخمی خیلی سخت و طاقتفرساست. ساعت دوازده شبه. دراز کشیدم روی رختخواب و از شدت استرس بیخوابی چمباتمه زده روم. دنیا چقدر پر از سازمانها و نهادها و شعارهای تخمیه. چقدر همه چی به نظر پوچ و تهی از معنا شده. کاش میتونستم کنار خانوادهام باشم و اون موقع شاید مثل همونها زندگی عادی داشته باشم. حتی اگر زندگی مر ترس و استرس بود کنار هم بودیم. رییسجمهور آمریکا هر دقیقه یه ح فی میزنه، اون مرتیکهی نکبت یه چیز دیگه، اینا یه چیز دیگه. این وسط اون چیزی که اتفاق میافته آوارگی و کشته شدن مردمه.
چقدر بیپناهیم، چقدر غریبیم. بعد چطور از یه دیوثی که انقدر آدم کشته توقع دارید آزادی رو با روبان بذار کف دستمون. کلا مغزم داره آتیش میگیره از این حجم از تناقض، ناآگاهی، توهم و...
۱۴۰۴ خرداد ۲۶, دوشنبه
برزخ ۲
از ساعت ۳:۴۵ صبح با صدای بچه بیدار شدم و الان که از نه و نیم شب هم گذشته همچنان بیدارم. کثافت جنگ هر روز و هر لحظه غلیظ.تر میشود. در کنارش خرابکاریهایی که انجام میشود دل و رودهام را بهم ریخته.
چطور باید هر روز ادامه داد؟ مامان میگه با قبلا هم هشت سال جنگ رو از سر گذروندیم کلی روم نشد بهش بگم عزیزم اون موقع ما همه گنار هم بودیم، اصلا تو سختیهای همهی اون سالها و اتفاقهای بعدتر همینکه کنار هم بودیم قوت قلب بو ولی من دورم خیلی دور. من خیلی تنهام خیلی تنها و شکننده. کاش میتونستم بگم همهی اون سالها ما کنار هم بودیم، ما پشت هم بودیم ما یه خانواده بودیم.
دلم برای آغوش مامان، بابا، داداشم، خالهها و داییها و دوستهام تنگه، اون شونههای امن و اون آغوشهای گرم و واقعی.
دربارهی آدمهایی که این روزها کشته شدند خوندم و با قصهی هر کدوم یه بار دیگه متلاشی شدم. چه آدمهایی چه عزیزهای دلی. اه از زندگیهای به یغما رفته، اه.
برزخ
امروز روز سوم جنگه و من دیگه باید با خودم این رو هضم کنم که اتفاقی که داره در ایران میافته یه جنگ واقعیه. الان اعلام کردن که ۲۲۴ نفر تا حالا کشته شدن، چقدر از اینها آدمهای غیرنظامی بودن؟ حتما خیلی زیاد و متاسفانه زیادتر هم میشن.
درد مدام از گردنم سر میخوره به سمت هر دو شونه و بعد برای ساعتی رو شونههام جا خشک میکنه. روزی ده بار شاید هم بیشتر از خودم میپرسم واقعا جنگ شده؟! خیلی عجیب و دردناکه. بدتر اینکه نمیتونم بشینم جلو تلویزیون زل بزنم به اون نکبت و کثافت عریانی که جلو چشممه، باید از تو یه صفحهی کوچیک مدام خبرها رو بالا پایین کنم، گریه ندارم. گاهی پر از خشمم، گاهی پر از سکوت، و بیشتر درد. درد دوری، درد اینکه کنار خانوادهام نیستم تا حداقل با هم غم و استیصال رو هضم کنیم. اینترنت ضعیفه ولی هر چند ساعت یکبار در حد یکی دو پیام در ایمو با مامان رد و بدل میکنیم.
عصر از خونه رفتم بیرون، تو پارک بچهها مشغول بازی هستن. یک گوشه رو یه صندلی سنگی میشینم و امیدوارم بچه زودتر بخوابه تا چارچنگولی بپرم رو خبرها. انگار اگه یه دقیقه دیرتر به خبر برسم امتیاز این مرحله رو از دست دادم. دلم میخواد داد بزنم، اصلا یکی بیاد بگه تو کشورت چه خبره؟ ولی بچهها سرگرم بازیاند و کسی از دنیای من ایرانی خبر نداره.
برمیگردم خونه و امیدوارم بچهها زودتر بخوابن ولی نمیخوابن. کلافهم. چند باری جرقه میزنم و نهایتا ساعت نه و نیم ارهی بزرگ هم میخوابه. خبرهای جدید رو دیدم، خیلی ناراحتم و پر درد. بلند میشم لباس عوض میکنم و میگم باید ورزش کنی. سی دقیقه ورزش میکنم و همون وسطها تصمیم میگیرم از این روزها بنویسم. روزهای نکبت ، سیاهی و درد.
۱۴۰۴ خرداد ۲۵, یکشنبه
دایی
روزهای بعد انتخابات ۸۸ که هنوز وبلاگنویسی داغ بود، نویسندهی وبلاگ ساز مخالف از گم شدن داییش مینوشت و بعدتر پیدا شدن جنازهاش... امشب تو یه استوری دیدم که یه نفر از کشته شدن داییش مینویسه، دایی مجید...
۱۴۰۴ خرداد ۲۴, شنبه
اندوه جنگ
۱۴۰۴ خرداد ۱۶, جمعه
روزهای زندگی۲
خودم را پرت کردم وسط یه دورهی جامع. بعد وقتی انلاین سرکلاس هستم انقدر بچهها سر و صدا میکنن تقریبا چیزی نمیفهمم و خدا رو شکر همهی کلاسها ضبط میشه. دو هفته اس دارم تلاش میکنم کلاسهای رایانه رو گوش کنم ساعتها میگذره و پیشرفتم در حد ربع ساعت بوده از بس که هر کی از یه ور دنبال مامان میگرده. مامان نگو کارآگاه گجت. به دستهای پرتوان در حد هشت تا و پاهای پرتوانتر در حد ۱۰ تا حداقل نیاز دارم حتی چند جفت چشم اضافه میخوام. بعد میگم چرا این مدت مدام میگرنهای لعنتی سنگین و حالت تهوع دارم؟!
خلاصه وقتی فرصت میکنم گوش میدم و مینویسم خیلی حس خوبی دارم، اینکه هنوز از یادگرفتن خوشحال میشم و اصلا میتونم بفهمم چی به چیه. بعد از مدتها خودکار گرفتم دستم و چقد بدخط، کند و تباه شده بود نوشتنم حتی دست درد و مچ درد داستم تا چند روز ولی الان پیشرفت کردم.
۱۴۰۴ خرداد ۲, جمعه
از روزهای زندگی
خوشحالم که اینجا رو دارم. غار تنهاییم. مخفی و ارزشمند. میتونم اینجا بیام بلند بلند حرف بزنم و بعد برگردم برم در مچالهترین حالت ممکن به زندگی ادامه بدم. این چند روز که حالم خوب نبود ولی بیشترین فعالیتها رو داشتم. باورم نمیشه چند ماه پریودهای وحشتناک رو تجربه کردم. انقد ترسیده بودم که به دکتر اطلاع دادم و گفت تا چند ماه بعد از زایمان سزارین طبیعیه و خب انگار بود. ولی خیلی این دفعه با قضیه ملو برخورد کردم. البته که من فرصت استراحت و حالا پریودم نمیتونم ندارم. یعنی شرایط زندگی جوری شده که فرصت توقف ندارم، یعنی خودمم بخوام دو تا وروجک هستن که نمیذارن. خلاصه که این ماه پریودیم با اینکه نسبت به اون چند ماه وحشتناک اوضاع بسامانتر بود ولی هنوز مثل ماههای خیلی قبلتر نشده ولی فک کنم به خاطر این یک ماهی که تقریبا مرتب ورزش کردم حال و روز بهتری دارم. احساس میکنم جسمم و توان بدنیم بهتر و بیشتر همراهم شده و این خیلی خوبه.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه
مامانم
خیلی دلم تنگه. من و مامانم هیچوقت بهم نمیگیم که چقد دلمون تنگه ولی الان و این لحظه انفد دلم تنگه که از بغض و گریه گلوم درد میکنه...
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه
شب نوشت
با سر خودم رو پرت کردم وسط یه چالش سنگین و طولانی مدت. نمیدونم چطور تصمیم گرفتم تو دورهی جامعه ویراستاری ثبتنام کنم و بشینم پای درس. ولی از اینکه قفلش شکسته شد راضیم. شبها که ارهها میخوابند با اینکه رنده شدم ولی ورزش میکنم. اگه این کارها رو در حق خودم نکنم قشنگ پودر خالص میشم.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه
دلگیرم
دیشب متوجه شدم یکی از هم پروندهایهام فرماندار هم شد. فک کن تنها کسی که دادگاهش سریع برگطار شد، حکمش صادر شد و از بیخ و بن متلاشی شد من بودم. همون سال ارشد ارتباطات قبول شده بودم، کارم رو منتقل کرده بودم تهران و خونه هم اجاره کرده بودم و بعد همه رو با هم از دست دادم.
بقیه چی؟ یه مدت بعد با شروع به کار دولت روحانی در حالی که میگفت پروندهاش مختومه نشده و هنوز حکمش صادر نشده شد عضو شورای شهر!!! و حالا فرماندار...
اون یکی هم از همون اول کار و بارش رو داشت از کتابخونه ملی گرفته تا شهرداری و الخ...
من که هیچکاری اون پروژه بودم کلا سوخت شدم رفتم به گا.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه
عصر یکشنبه
روزهای شخصیم از ساعت هشت شب شروع میشه وقتی که دیگه بچه بیهوش میشه و حتی یادش میره بگه شب بخیر. تازه اون موقع نفس راحتی میکشم. بلند میشم ورزش میکنم. بعد اگه حونش بود از روی طاقچه کتاب میخونم. خیلی خوششانس که باشم زود خوابم میبره ولی در مواقع بدشانسی مشغول شخم زدن گندابها هستم و خب چی؟ هی یاد اون نکبتهای عوضی میپاشه روی ذهنم و صورتم. گاهی گریه میکنم و گاهی هم میگم لعنت بهشون و میخوابم. تابستون که بیاد میشه سه سال که نرفتم خونهامون. گاهی به خودم میگم چطور دووم آوردم...شاید چون عمیق شرمنده و پشیمون بودم و هستم. نمیدونم، خیلی بهش فکر میکنم. گاهی احساس میکنم از دلتنگی استخونهام درد میگیره ولی انقد این سالها تحقیر شدم و بعد هی ضعیف و شکننده که از دیدن آدمهایی که ترکشون کردم خجالت میکشم. هر چند همگی سخاوتمند و عزیزند. ولی خودم نمیتونم خودم رو ببخشم. تازه دو ساله که دارم خودم رو جمع میکنم و دست گذاشتم رو زانوهام که بلند شم ولی تف تو روح همهی اونایی که هربار سر بلند کردم آتیشی سوزوندن و گندی زدن به زندگیم.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۵, جمعه
نق
چند ماه میشه که طاقچه رو نصب کردم. شبها وقتی بچهها میخوابن تازه زندگی شخصیم شروع میشه. خستهام ولی سکوت و ارامش اون لحظههت رو دیگه نمیتونم تو روز داشته باشم در نتیجه سعی میکنم هر چند تا قدم مونده رو برم. کتابهام رو بخونم و خب به زور کلاس و اینکه خیلی رو نظم و انضباط کلاس حساسم دو تا فیلم دیدم یکی ساعتها و دیگه 3iron . و دومی عجب فیلمی بود، تقریبا بیکلام. بابا چطوری این چیزها به ذهن آدمها میرسه. تف تو روحشون.
کتاب خوب خوندم و از خودم راضیم. چقد کتابهای رده نوجوان خوب هستن. چند تایی رو خوندم و قشنگ زار زدم. هنوزم با آهنگ دختری به نام نل زار میزنم. کلا دست به زارم خوبه.
چقد فضای اینستا تباهه. چرا گوگل پلاس جمع شد. آخه این اینستا چیه که رفته تو پاچهی ما نه اون ول میکنه نه ما.
سیمخاردارها
خودم رو دو دستی انداختم وسط میدون جنگ. اگر از این میدون در حد یه جنازهای که تونسته خودش رو از سیمخاردارها رد کنه هم ازم چیزی موند یعنی به خود سابقترم نزدیک شدم. خلاصه که باید تا تهش برم.
۱۴۰۴ فروردین ۲۷, چهارشنبه
ذوق
بعد از سالها دیروز وقتی که اصلا انتظار نداشتم یه نفر با کلماتش قلبم رو گرم کرد. ازم تعریف کرد. فک کن بعد از اون اتفاق دو سال قبل و حملهی لعنتیهای کثافت بهم و اینکه نتونستم جواب درخوری بهشون بدم و مدتها درد جسمی و روحی رو تحمل کردم یکی دیروز ازم تعریف کردم و منم جلو بقیه بهش گفتم خیلی ذوق کردم. میتونستم از اینکه دیده شدم عر بزنم عررر. اینکه همهی این سالها چطور آدم و معاشرتهای تحمیلی اشتباه من رو مچاله و منزوی کرد بماند. این لحظه خوشحالم. دوباره بیخوابی برگشته.
۱۴۰۴ فروردین ۱۴, پنجشنبه
از حسرتها
چهارده سال گذشته و من هنوز خواب محل کارم رو میبینم. تقریبا همه هستن و من هنوز هم دنبال اینم که بدونم چرا و چی شد که من از کار بیکار شدم. کدوم حروم لقمهای برام پرونده ساخت. و چیزی که هیچوقت اون غم و اندوه رو کمرنگ نکرد این بود که مقصران اصلی اون پرونده در حالی که پروندههاشون باز بود یکی شد نماینده شورای شهر و یکی دیگه هم در هر جایی هر غلطی میخواست میکرد. فقط پروندهی من بود که زرتی دادگاهش برگزار شد و با حکم تخمی تموم شد ولی زندگی من برلی همیشه از اون ریل خارج شد.
هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام. تو تنهایی خودم بارها گریه کردم، دربارهاش فکر کردم ولی جای خالیش پر نشده...
۱۴۰۴ فروردین ۱۳, چهارشنبه
نق
روزها تا به شب برسه بارها مرزهای فروپاشی رو در مینوردم و شب هنوز زندهام. بچه مدام میگه میترسم، از زمین و زمان و هرچیزی. نتیجه این شده که مثل دم به من چسبیده و همین یک قلم من رو روانی میکنه و چقدر باید هی چشمم رو ببندم و نفس عمیق بکشم تا حرقههای منجر به فورانهای آتشفشانی پیش نیاد.
تازه فهمیدم من آدم روهای روشن و طولانی نیستم دیگه. روزهای روشن طولانی روانم رو به فنا میده. اصلا میگم خب چیکار کنم، کجا برم؟ هیچ اندر هیچ.
۱۴۰۴ فروردین ۱, جمعه
اول فروردین
ظهر اول فروردینه. دیروز دو دقیقه مونده به تحویلدسال و در حال پوستکندن پیاز یادم افتاد که لحظهی تحویل سال ده صبحه نه ده و نیم. تا کنترل رو دست بگیرم و تلویزیون گوزپیچ بلزی در بیاره سال تحویل شد. انقد که از چند روز قبلش غم و دلتنگی لحظهی سال تحویل رو دلم سنگینی میکرد و گریه کرده بودم دلم میخواست فقط اون لحظه تموم بشه و راحت شم که شد. بعدش دیگه همه چی سبک و نرم و عادی شد. سفرهی کچلی انداخته بودم و بچه که از مدرسه اومد فقط دنبال ناهارش بود. عصر هم به دندونپزشکی گذشت. شب هم از خستگی بیهوش شدم رفت. الان بر آفتاب نیمهجان پهن شده در هال نشستم. بعد مدتها پنجرهی آشپزخونه بازه و نسیم خنکی میوزه. راستی تازه امروز سبزهام به رشد نسبتا خوبی رسیده! در این لحظه و فقط همین الان آرومم. منتظرم ناهار از بیرون برسه و نیمی از روزم به خوبی تموم بشه.
فقط به خالههام و داییم و چند تا دوستی که همیشه همراهم هستن سال نو رو تبریک گفتم. دیگه بقیه حذف شدن، خیلی وقته. اگه کسی بیاد و از دلتنگی بگه میگم عامو شر و ورها رو جمع کن برو. هم به خودت و هم به من دروغ نگو، دیگه حوصلهی تعارف و این بساط تخماتیک رو ندارم. من سالها تولد و عید رو به چند تا دوست تبریک گفتم دریغ از اینکه یه بار اونها پیش قدم بشن و خب دیگه بیخیال. هر کی یه اولویتی داره.
۱۴۰۳ اسفند ۳۰, پنجشنبه
پایان ۰۳
شبها از خستگی بیهوش میشم و روزها انقدر درگیری جریان زندگیم که فرصت هیچکار اضافهای رو ندارم. از تمام کارهای خونه متنفرم و این احبار انجام دادنشون انرژی زیادی ازم میگیره. الانم خوشحالم هیچکاری نکردم، اقصی نقاط خونه بمب خورده و خیلی جاها مینگذاری شده. صبح بتونم یه سفره جمعوجور پهن کنم کافیه. دیروز با بچه رفتیم گل خریدیم، همین حس خوبی که بل هم وقت میگذرونیم عالیه. نیمهی دوم سال خیلی سنگین و فشرده بود ولی همین که زندهام و دارم ادامه میدم خودش یه برده هر چند افتان و خیزان.
۱۴۰۳ اسفند ۲۲, چهارشنبه
سرویسشدگی
زندگی با دو تا بچه نیاز به چند جفت دست و پای اضافه دارد. حتی نمیتونی دلت رو خوش کنی که اخر هفته میتونی بری پیش یکی از عزیزانت. از صفر تا صد همهچی با خودته. دیگه دست آخر باید خودت و اون دو تا رو به دندون بگیری و بری جلو.
۱۴۰۳ اسفند ۱۵, چهارشنبه
زندهام
تنها کار مفید این مدت اینه که اگر شبها جونی در بدن داشته باشم، داستان رده سنی نوجوان میخونم.
وزنم هم که ماشالله ایشالله شده و چنان استوار و پایداره که فعلا رفته رو مخم!
یه روزایی به حدی عطش شیرینی خوردن دارم که خودمم شاخم در میاد، خلاصه که بدن هم در موقعیت تخماتیک قرار داره.
نوشتم که ردی اینجا بمونه و عنکبوتها نیان.
۱۴۰۳ اسفند ۶, دوشنبه
۴۲ سالگی
بامداد دوشنبهاس. دیروز ۴۲ سالگی شدم، خب هنوز هم این عددها برام باورکردنی نیستن، ولی همینه که هست.
دو هفتهی پرتلاطم و سخت رو با بچه گذروندم. مزخرفترین تعطیلات همین تعطیلات دسامبر و فوریهاس. هوا سرد و تخمیه. نمیشه بچه رو پارک برد و بچه رسما تو خونه میپوسه. دیروز عصر به مرحلهای رسیدیم که تنها راه نجات فرار از خونه بود، پس همگی فرار کردیم.
بعد از دو هفته دقیقا یکشنبهی قبل از شروع مدرسه هوا افتابی و خوب شده بود. و از امروز الی ماشالله هوا ابری و بارونی خواهد بود.
۱۴۰۳ بهمن ۲۲, دوشنبه
حفره
باورم نمیشه بعد از سالها برای تموم کردن یه کتاب بیدار موندم. کتاب حفره رو دو روزه خوندم. چند بار گذاشتمش کنار که مثلا فردا بخونمش ولی نشد. از چهار و نیم صبح بیدارم و حالا که ده دقیقه مونده به هفت صبحه کتاب رو تموم کردم و دلم میخواد دربارهاش با کسی صحبت نکنم تا چند روز.
۱۴۰۳ بهمن ۱۷, چهارشنبه
صداتو بالا ببر
دیروز یه چیزی نوشتم به عنوان مشف پایانی و گذاشتم تو گروه. بعد یکی از بچهها اومد روش نظر داد، اصلا انتظارش رو نداشتم. سالها بود کسی اینجوری ازم تعریف نکرده بود. در واقع من مشق پایانی رو نتونسته بودن بنویسم، فقط از تجربهی خودم از طول دوره گفته بودم. بعد نظر اون دوست، نظرهای دیگر رو هم به دنبال خودش آورد. بعدتر معلوم شد هر کسی یه وقتی خواسته یه چیزی بگه ولی نگفته و چقد این نگفتنها گاهی دیر میشه... کاش بگین، کاش حرف بزنیم با صدای بلند. یه وقتی یه کثافتی بهم گفت مامانم میگه صدای زن نباید بلند بشه، و من مطمئنم تنها راهی که به من کمک میکنه مسیرم رو ادامه بدم همینه تا جایی که میشه صدام رو بالا ببرم.
۱۴۰۳ بهمن ۱۳, شنبه
بیسکوییت پارتی
بالاخره ژانویه تموم شد، اتقد کش اوند که دیگه این آخرهای حال بهم رن شده بود. از دلخوشی روزهای پیش رو که دوباره هوا زیر صفره داشتن آذوقه از جمله بیسکوییت به میزان لازمه. خدا خیرم بده دیروز بالاخره بر جاذبه زمین غلبه کردم و خودم رو پرت کردم بیرون از خونه و رفتم خرید. نه که روز قبلش نرفته بودم! خلاصه فعلا بیسکوییت و ویفر دارم. انشالله یکی دو ماه دیگه آزمایش خون که دادم دوباره آهن رسیده به صفر! به جاش بیسکوییت و چایی خوردم عامو.
تو کتابخونه ریقویی که داریم دو تا داستان همشهری قدیمی یافتم، پر پیمون. از بیکتابی میخوام اون دو تا رو بخورم.
یکی از بچههای دورهمون از یکی دیگه پرسید چطوری اینطوری مینویسی کسی نمیفهمه چی نوشتی؟ گفت خب روزی دو ساعت در لغتنامه دهخدا میچرم.
۱۴۰۳ بهمن ۵, جمعه
بوتها
فصل تخفیفهاست. چیکار کردم؟ سه تا بوت سفارش دادم. چرا؟ نمیدونم. صرفا چونکه دلم خواسته. البته سه بار عملیات بانکی با شکست روبهرو شد و بیخیال شدم. بعد دیرم از سایت سفارش کفش ایمیل زدن که ببخشید مشکل از ما بوده دوباره سفارش بدید و هزینهی پست رو ندید. جوگیر شدم دو تا سفارش دادم. بعد که رسیدن اتقد کیف کردم با راحتیشون که نگو. بعد الکی یهویی دیدم دوباره یه کفش شبیه همون دو تا بهم پیشنهاد شد. انقدر رنگش رو دوست داشتم که سفارش دادم. قبلی پنجاه درصد تخفیف داشت و این یکی شصت درصد. هیچی منی که راحتترین کفش برام گیوهاس که پشتش رو بخوابونم سه تا بوت زیپ دار سفارش دادم. همینقدر جوگیر و حالی به حالی.
۱۴۰۳ بهمن ۴, پنجشنبه
زندگی ربوده شده...
گاهی دوست دارم یه دوست فیزیکی فرق نداره زن یا مرد آخر هفتهها سر و کلهاش پیدا بشه و بگه بیا بریم بیرون یه گشتی بزنیم، بریم کافهای پارکی جایی فقط حرف بزنیم. نه از بچه، نه از کار روزانه، نه از رنج و الخ بیا از خاطرات گذشته بگیم، از سینما تجربه، از تالار هودی از تئاتر، از صف سینما، از فلافل، کافه فروغ، بستنی شکلاتی، کتابفروشی عبدالهی، از خلدبرین، از انار کنار نیمکت پارک، از یخدر بهشت و الخ. از زندگی ربوده شده...
۱۴۰۳ دی ۲۶, چهارشنبه
...
آدمها چطور خودشون رو از ته چاه، وسط یه مرداب، توی گنداب و کثافت...نجات میدن؟!
یه نفر یه جمله برام نوشته احساس میکنم تمام عروق قلبم رو مسدود کرد. جوری خنجر زده به روحم که میخوام زار زار گریه کنم...خیلی دلگیرم...
۱۴۰۳ دی ۱۳, پنجشنبه
الکی نوشت
ساعت سه صبحه. بیسکوییت کنارمه ولی چایی ندارم. دارم وسوسه میشم برمچایی دم کنم ولی زور جاذبه زمین بیشتر از تمنای شکممه.این چند روز بچه ذوق این رو داشت که شنبه برف میاد ولی الان هواشناسی رو چک کردم و خبری از برف نیست. دو شب پیش گریه میکرد که نمیخوان سال نو بشه، چون نمیخوام بزرگ بشم چون من بزرگ شم تو پیر میشی و من نمیخوام تو بمیری!
تعطیلات فوق تخمی
همزمان با شپش، پوست صورتم دچار اگزمای شده اصلا نمیدونم اگزماست یا کوفت دیگه. بخش زیادیش خشک و پوست پوستی شده! از اون ور از بس برس کشیدم کف سرم مدام میخاره و درد میکنه. پکیج کاملی از نکبت و کفرات در تعطیلات فوق تخمی!