۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

برای سال‌های ربوده شده‌ی عزیزم

سلام دوست خوب و وفادارم. ما‌ه هاست شده‌ای شریک غم، شادی، عصبانیت، سرکشی و در یک کلام بی‌ثباتی‌های مکرر روحی و ذهنی‌ام. سنگ صبور بودی و آرامش‌بخش. همین حالا بهتر ازهر شخص دیگری از حال و احوال من باخبری. اینجا ماه‌هاست که پناه گاه امن من است. ولی حالا؛ حالا می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم که مدتی از تو دور شوم. یک نقاب بزنم به این چهره و گم شوم در میان دیگران. بقیه که نمی‌بینند ولی تو که این اشک‌ها را می‌بینی، تو که این بغض چند روزِ را بیشتر از همه حس کردی. حالم خوب است ولی الهامی نیست. رفتارها، صحبت‌ها و عکس العمل‌هایم در اینجا عریان‌تر از هر جای دیگر است. نه نقش بازی می‌کنم نه با کسی تعارف دارم. این جا یک چارچوب دارد و آن هم احترام متقابل است.
دوستت دارم با همه‌ی وجود ناچیزم و چون می‌خواهم اینجا الهامی بماند مدتی از اینجا دور می‌شوم. یعنی تو باورت می‌شود که بتوانم این دوری خودخواسته را تحمل کنم؟
حرف‌ها و فریادها را کجا تلمبار کنم؟
نگران نباش رفیق تنهایی‌ام، جایی برایشان پیدا می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر