۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

...های بی‌پایان

دوباره بی‌خوابی‌ها برگشته‌اند.
هی غلت می‌خورم به چپ به راست.
تا خود صبح، همه‌ی حرف‌ها و اتفاق‌های این چند مدت را برای چند هزارمین بار مرور می‌کنم.
خوابم نمی‌برد، جان می‌کنم تا خود صبح.
شده‌ام مثل آخرین برگ‌های پاییزیِ چسبیده به شاخه‌ی درخت.
هر آن در انتظار افتادن از شاخه‌ام.
دوست ندارم روزی که نوبت جدا شدنم شد، در پیاده و زیر پای آدم‌ها بیفتم.
دوست دارم بیفتم در جوی آبی و بروم به یک جای دور و ناشناخته، نه کسی را بشناسم و نه کسی مرا بشناسد.
از شاخه که جدا بشوم، دیگر سعی نمی کنم به جایی پیوند بخورم.
تجربه این چند ماه کافی بود تا...
بقیه آزادند که هر جور دلشان خواست در موردم فکر کنند، بدرک.
ضعیفم، ناتوانم، عجولم و... هر چه دلتان خواست بگویید.
چند تایی هم استثنا هستند.
کاش یک نفر و مشخصا هم یک نفر، فکر نمی‌کرد 14 ساله‌ام.
حرف های نیمه کار زیاد است، فرداها و بعدهای تو کی می‌رسد؟
اصلن تفسیر رفتارهای تو مشکل شده.
شده‌ای قلعه‌ی هزار توی نفوذناپذیرِ، سخت و محکم.
شده‌ای کلاف هزار پیچِِ، پیچ در پیچ.
تو که حرف نمی‌زنی، من هم یادم باشد که دیگر ساکت شوم مثل همان قدیم‌ترترها.
شش ماه زمان، کافی است تا همه چیز به صفر برسد.
همان اردیبهشت بعد از یک صحبت کوتاه گفت، با این وضع تو توی این فضا موندگار نیستی.
حالا به حرفش رسیده‌ام.
زندگی شاید همین باشد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر