۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

آنها،روزیشان پشت چراغ قرمزها تقسیم میشود!

چند روزی است که پشت چراغ قرمزم!چراغ راهنما هر 90 ثانیه یکبار سبز میشه ولی من هنوز پشت چراغ قرمزم!سرم رو تکیه دادم به شیشه سمت چپ ماشین و دارم به اونها نگاه می کنم!اونا کی ان؟یه دقیقه صبر کنید،توضیح می دم.تا حالا متوجه این شدید که وقتی یه پرنده رو می ذارید تو قفس هی خودش رو به این ورو اونور می کوبه؟بالاخره طول میکشه تا به قفس عادت کنه!ولی از سر ناچاری عادت می کنه !حالا دارم نمایش انسانیشو می بینم!چراغ قرمز شده و اونها انگار در تلاش برای سبقت گرفتن از ثانیه ها هستند ! بین ماشینها ویراژ می رن و خودشون رو به شیشه هایی می کوبن که از شدت سرما تا آخر بالا کشیده شدن !این یکی نشد ،اون یکی!شیشه این وری نشد ،اونوری و هی ... آدمهای توی ماشینها ولی آرام و بی حرکت نشستند،یخ زدند انگار! تنها نگاه ِ سردِ آدم یخی ها ، بدرقه کننده ی پسرانِ دستفروشِ!ثانیه ها شتاب می گیرن ولی ...ولی... هیچ عجله ای برای پایین کشیدن شیشه ماشینها نیست!سرما بر همه چیز غلبه کرده !به نقطه انجماد رسیده ایم!یه مشت مجسمه های یخی هستیم در میان آهنهای رنگارنگ!اما این بچه ها انگار ...
درسته که الان جسما جلو بخاری ولو شدم و دور و برمو پر از دفتر و کتاب کردم ولی هنوز پشت همون چراغ قرمزم،ثانیه ها خفتم رو چسبیدن و اجازه عبور نمی دن!هنوز پشت چراغ قرمزم!
سالهاست که عادت کردم وشاید هم عادت می کنم به شنیدن صدای بچه هایی که تو خیابون دنبال سرم راه می افتن و هی مانتوم رو می کشن و می گن 3 تا آدامس صد تومن،چند قدم پشت سرم میان و بعد می گن نه حالا برا شما 4 تا صد تومن ،چند قدمی دوباره همراهم میشن و اینبار می گن خیرشو ببینی 5 تا صدتومن،اِه !بخر دیگه!!! حالا شاید برای چشمام عادت شده باشه که بچه های 3 یا 4 ساله رو ببینم که هی جلوم سبز میشن و می گن یه دعا بخر،تو رو خدا ،یکی بخر دیگه!یا اون بچه هایی که مترصد قرمز شدن چراغ راهنما هستند و اونوقت با چنان سرعتی بین ماشینها حرکت می کنن و فریاد می زنن که انگار حتی می خوان از ثانیه ها هم سبقت بگیرن !همه اینا رو می دونم،همه اینا رو دیدم و حتی بدتر از همه اینها!به ردیف و منظم روی یه تکه کارتن نشسته بودن،یه آن که دقت کردم،باور نکردنی بود.یه وقت یه چیز تو کتابها می خونی یا یه چیزی میشنوی میگی حرفِ بابا،مگه امکان داره،ولی حالا با دوتا چشم خودم داشتم می دیدم .انقدر دردناک و تلخ که هیچ وقت اون صحنه ها رو نمی تونم فراموش کنم!صداشون تو گوشم!خدایا ،من حتی از نزدیک شدن بهشون می ترسیدم،چشمم رو می بستم یا روم رو به یه طرف دیگه می کردم ولی صداهاشون ،صدا نبود فریاد بود ،فریاد نه، نعره ... نعره ... مجبور بودم روزی حداقل سه بار از اون محل رد شم( امیدوارم هیچ وقت تجربه دیدن اون بچه ها رو نداشته باشید.)
ساعت 12 شبِ،لباس گرم پوشیدیم،تو ماشینم که بخاری روشن ِ،پنجره ها هم که بسته است!به ما چه که بیرون هوا چقدر سرد ِ!ما که جامون حسابی گرمِِ!مجبوریم چند ثانیه ای پشت چراغ قرمز توقف کنیم.چشمهام مشغول چیدن آلبالو و گیلاس هستند ولی انگار فصلش نیست! نهایتا" 13 یا 14 ساله باشن ،تو این سرمایِ کولی کش، نه شالی ،نه کلاهی ،نه لباس گرم مناسبی، همین جور بین این ماشینها دارن بالا و پایین می پرن !و با دست به شیشه ها می کوبن !منم من، نه از رو مم ،نه از زنگم ،همان بیرنگِ بیرنگم بیا بگشای در،بگشای دلتنگم ولی هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان،نفسها ابر* است اینجا! سی دی ! سی دی!
چراغ سبز میشه و آدم یخی ها دوباره تکون می خورن!من هنوز پشت اون چراغ قرمزم!!!
دلم می خواد انقدر آبنبات و شکلات تو جیبهام باشه تا وقتی یکی از این هزاران بچه(؟) با امید به طرفم می یان حداقل دست خالی برنگردن!لااقل برای یه لحظه چیزی به جز تلخی و سختی این روزگار رو تو دهنشون مز مزه کنند!آخه من که نمی تونم همه دعا ها و آدامسها و سی دی ها و ... رو بخرم.
***********************************
*با پوزش از م.امید عزیز که بسیار دوستش میدارم.
**تو این وضع و اوضاع نا بسامان (از هر لحاظ که فکر کنید)شپشهایی نیز از چندین جبهه حمله ور شدند!چنان کنه وار چسبیده اند به ما که نگو ونپرس!متاسفانه خیلی هم لجباز و کله شق هستند و به هیچ صراطی مستقیم نمیشن!لااقل اگه یه یک ماهی صبر می کردن بعدش می تونستم یه فکر اساسی در موردشون بکن ولی شپش دیگه!!!وقتی افتاد به جونت تا ضربه ات نکنه ول کن نیست!
***هر روز به تعداد دارو دسته داروغه ها اضافه میشه!ولی انگار رابین و دوستاش در اعماق جنگل(؟)به خواب زمستونی فرو رفتند!این دور و برا یه پطروس یا پطروسه پیدا میشه بره صداشون کنه،قرار شده شیپور چی هم شیپرشو قرض بده!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر