۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

سردرگم

کاش تنبلی بود!
کاش انگشت ها تاول می زد!
ولی چه فایده از این کاش گفتن ها...
سردرگم و کلافه برای نوشتن حقایق تلخی هستم که حتی تصورش هم خارج از توان و ظرفیتم هست!
حقایقی که گرچه تلخ اند و تاریک اما بخشی از واقعیت های زندگی(؟) دختران و زنان این سرزمین هستند.
دخترانی که فروخته می شوند با بهایی اندک و ناچیز.
دخترانی که در فقر و فلاکت بزرگ می شوند،
و بهار زندگیشان آغاز خزانی است تدریجی!
خزانی همراه با درد و رنجی مضاعف،
همراه با خفت وخواری،
همراه با بردگی!
ناله های بی صدا و...
اصلا نمی دونم چطور و از کجا شروع کنم به نوشتن.
به کی بگم که من ظرفیت دیدن و شنیدن بعضی مسایل رو ندارم
سخت، سخت و تحمل و هضمش سخت تر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر