۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

مثنوی کسی که نمی‌خواست بنویسند

یکی از دلایلی که می‌خواستم مدتی از اینجا دور شوم و ننویسم این استرس سمج و مزمن بود که مدتی است دوباره برگشته.
شب بیداری‌ها، سرد دردهای صبحگاهی و اتفاق‌هایی که هروز شکل و رنگی دیگری دارند.
همان عصر دوشنبه به همراه خانمی از اتوبوس پیاده شدم، من چند متری جلوتر بودم که صدای ترمز ماشین را شنیدم و دامب!
به عقب که نگاه کردن همان زن بین زمین و آسمان معلق بود تنها توانستم بدوم به سمتش، حالا آرام و بی حرکت روی زمین افتاده بود.
نبض، تلفن، سرما و جمعیتی که مدام بر تعدادشان و سئوال‌های تکراریشان اضافه می‌شد.
دستم را گرفته بود و به شدت می‌لرزید، آمبولانس آمد و انگار که آسیب جدی ندیده بود و انگار که کار من تمام شده بود.
وارد حیاط خانه می‌شوم، همان جا ولو می‌شو م و باران اشک...
*از بالا فشار می‌آورند، وحشتناک.
ما هم مجبور به اجرای فرمایش‌های مذبوحانه و خیانتکارانه آن مزدوران بی... هستیم.
به نظر شما یک نفر حقیقتی را بداند ولی با توجه به شرایط سکوت کند و یا کمتر در موردش بنویسد بهتراست یا اینکه مجبورش کنند و خلاف میل باطنی‌اش شروع کند به دروغ نوشتن آن هم در جهت تامین خواسته‌های یک مشت... .
من زیر بار نمی‌رففتم ولی حالا می‌بینم به شدت دارند به آقای برادر فشار می‌آورند!
به خاطر او هم که شده ما باید از این گردنه‌ی صعب العبور به سلامت رد شویم.
خدا را شکر باران می‌بارد با ناز فراوان.
توجه دارید که من چقدر آدم بی‌ثباتی هستم، مثلن می‌خواستم ننویسم.
پاشنه آشیل آدم را که بدانند کجاست، نتیجه‌اش همین می‌شود الهام.
احتمالن در روزهای آینده به مقدار زیادی روحیه، انرژی و انگیزه نیازمند خواهم شد، کمک کنید این چند هفته‌ی پیش رو به خوبی به پایان برسند.
جناب دوست! هر جا کم آوردم خودت مجبوری یک تنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر