۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

واقعیت‌های تلخ

هم اکنون این اسب بسیار خسته، آرام و شاید هم اندکی رو به موت است.
قرار بود ساعت 2 بیام خونه، هی طول کشید تا 5 بعدش هم که زنگ زدن برو کارگروه فلان.
نمی‌دونم دونستن حقیقت سخت‌تر یا ندونستنش، توش موندم؟!
انقدر این آمارها وحشتناک بود که نگو، حالم بسی فراوان گرفته شد.
نمی‌دونم این که مردم از بعضی حقایق آگاه بشن بهتر یا این که به دلیل شرایطی که ممکنه پیش بیاد هیچ گونه اطلاع رسانی شفافی نشه؟
جدا بعضی‌ها به هیچ‌وجه سزاوار احترامی که بهشون می‌ذارم نیستن؛ ولی چه کنم که بزرگتر می‌باشد و پیشکسوت.
بار خدایا! به میزان فراوان چیزی در حدود شونصد تن صبر احتیاج دارم که در مقابلش سکوت کنم و خودم را بزنم به کوچه علی چپ و نشنیدن.
قرار بود درس بخونم ولی...
ای جغدها به داد من هم برسید، باید درس بخونم.
*دلیل برداشتن پست‌ها را گفته بودم، هیچ پستی هم نابود و پاک نشده است.

**می‌خواستم این عکس رو بذارم، نشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر