۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

وقتی...

یک نفر حالش خوب نیست، حتی اندازه‌ی یک پر ارزن!
یک نفر می‌گوید الهام، آنهم با لحن خاص!
همان الهام گفتن‌ها که باید خودم عمق ناراحتی را از بر بخوانم.
وفتی شروع به حرف زدن می‌کند،
وقتی که مثل همیشه لال می‌شوم!
وقتی سرم را می گذارم روی میز، خجالت می‌کشم به چشم‌هایش نگاه کنم.
وقتی تمام تلاشش را می‌کند که اشک‌ها جاری نشود!
وقتی بغض جلوی حرف زدنش را می‌گیرد!
وقتی موقع خداحافظی می‌گوید از فردا نمی‌آیم!
وقتی... وقتی... وقتی...
من ناتوانم، ناتوان‌تر از آنم که حتی واژه‌ای بر زبان بیاورم؛ لال می‌شوم، لال.
لحظه‌هایی هستند که مهر تایید می‌زنند بر ناتوانی‌هایم، بر بی‌ظرفیت بودنم بر اینکه هیچِ هیچم.
شرمنده می‌شوم در برابر اعتماد ف. که حالا هیچ کمکی نمی‌توانم به او کنم.
اینکه نمی‌توانم دردیش را کمتر کنم.
این لحظه ها دلم می خواهد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر