حدود دو هفته پیش بود که آگهی کنسرت کامکارها را دیدم.
چقدر هم روزهای اول با "ف" قرار گذاشتیم که حتما برویم.
ولی در این مدت هر روز اتفاهایی افتاد که برای رفتن به این کنسرت دلسرد شدیم.
اگه آدم قرار بره اینجور جاها باید آرامش داشته باشه و ذهنش لااقل برای دو ساعت بیخیال این روزمرگیها و مسائل کاری بشه.
ولی چه عرض کنم؛ یه 10 تا 15 مصاحبه افتاده رو دست "ف" که بیچاره هر وقت زنگ میزنه؛ یکی میگه به من مربوط نیست، اون یکی می گه خانم دور دوم سفر نزدیک، یکی میگه روز سعدی فعلن اولویت داره به روز شیراز و ...
کت قهوهای هم که این چیزها سرش نمیشود.
ما هم گیر افتادهایم توی یکی از محورهای بیانات مربوط به سفر سال گذشته...
و هفتهی دیگه که اصلن نممیدونم چکار کنم؟ برم امتحان بدم یا نه؟
الان چند روز که به شدت استرس سفر هفتهی آینده و این امتحان لعنتی افتاده تو جونم، سردرگمی و بلاتکلیفی و...
سفر دور دوم هم ممکنه بیفته تو هفته آینده درست روزهای آخر هفته، همه چی بدجوری داره تو هم گره میخوره.
این گرهها که زیاد میشه آرامش و تمرکزم هم به بدترین شکل بهم میریزه، انقدر که حتی نتونستم امروز برای مصاحبه با گروه کامکارها همراه "ف" برم.
روزها، ماهها و شاید هم سالهاست که از آن لحظهها و روزهای پر جنب و جوش و با نشاط دوران نوجوانی خبری نیست، حتی رنگ و بویی هم از آن دوران در وجودم نمانده.
چه جمعی داشتیم، چقدر شیطنت و بازیگوشی؛ ولی حالا حتی نمیدانم آن جمعی که از اول راهنمایی تا پیشدانشگاهی با هم بودیم، کجا هستند؟! چه می کنند؟!
همه جداییها از درس خواندنهای احمقانه برای کنکور لعنتی شروع شد و پس از سال 80 ما دیگر هیچکداممان آن دخترکان سرخوش سالهای 74 تا 80 نبودیم.
خودم چندان تمایلی به دیدن دوباره بچهها ندارم، میترسم انقدر تغییر کرده باشیم که دیدار دوباره تنها ضربهای به خاطرات خوب آن سالهای تکرار نشدنی وارد کند.
عیار خاطرات آن سالها بالاست، جنس حاطرات از معرفت، صداقت و پاکی است.
میخواهم آن خاطرهها همین جور تازه و دست نخورده جایی امن و دنج در ذهنم بماند.
چقدر دلم یهویی برای تکتک آن گروه تنگ شد، خدا کند هر جا که هستند سلامت باشند و موفق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر