ساعت از 11 شب هم گذشته، گوشی شروع میکند به لرزش یعنی پیامکی رسیده.
چند بیتی شعر است و آخرش نام یک دوست قدیمی، "ی".
خدای من! بعد از چهار سال این موقع شب پیامکی از او؟
فک میکنه فراموشش کردم، ولی با گفتن واژه قند میفهمد که خوب همه چیز یادم هست.
مینویسه فک میکنی کجایم و ادامه میدهد روی همان نیمکت وسط فلکهی گل نشستم و خاطرات آن روزها روشن و شفاف داره جلوی جشمام حرکت میکنه.
خرداد و اردیبهشت سال 84 بود و قرارهای هر روز عصر روی آن نیمکت وسط فلکه؛ من، کودک سرشار و "ی".
خبر ندارد که همان موقع که اسمش را دیدم، پرت شدم به همان روزها.
خدا میداند و من و کودک سرشار و "ی" که چه روزهایی بودند و چه لحظههایی.
ساعت 11:30 شب تنها نشسته روی آن نیمکت توی هوایی که حدس میزنم سرد باشد، دلش عجیب گرفته، یاد آن روزها افتاده و حالا بعد از چهار سال که ازهم بی خبر بودیم، مسج داده که بی اختیار یادت افتادم و هنوز داستان قند یادت هست؟
خرداد 84 بود و من و کودک سرشار و "ی" زده بودیم به سیم آخر.
یه جورهای نا امید، شاکی و درمانده بودیم از همه چیز.
امتحانهای آخر ترم نزدیک بود ولی ما همهی وقتمان را صرف حرف زدن و پیادهرویهای طولانی میکردیم.
قرار بود درس بخوانیم، ولی زتشک.
کودک سرشار تصمیم گرفته بود حذف ترم کند ولی من مجبور بودم به هر خفتی که شده واحدها را پاس کنم، انگیزهی قویی هم برای پاس کردن واحدها داشتم و آن تنفر از استادهایی بود که حاضر نبودم برای بار دوم سر کلاسهایشان حاضر شوم.
اجازه حذف ترم به او داه نشد، چند واحدی را امتحان نداد، من واحدها را با هر خفتی که بود پاس کردم و "ی" هم ترم آخری بود که رشته تاریخ خواند.
روزهای کلافگی بود و پیاده رویهای طولانی، بی خیال کمیته انضباطی و گیر دادنهای نگهبان قلعه هزار دختر بودیم.
حالا چهار سال گذشته؛ جبر زمانه کودک سرشار را که عاشق شعر و زبان شناسی بود هل داده در دنیای اعداد، ارقام، بستانکار، طلبکار و ..
" ی" هم دارد برای امتحان وکالت آماده میشود.
الهام هم که خدا را شکر، روزگارش میگذرد.
نوشته هنوز زود رنج و لجبازی؟
مینویسم روزگار آدمها را میسازد.
ساعت 19 دقیقه بامداد پنجشنبه سوم اردیبهشت است، پیاده داره همون مسیر همیشگی را به سمت خونه دانشجوییش میره، همان مسیری که چهار سال پیش سه نفری...
مینویسد مواظب خودت باش دوست دوران درس تاریخ، به امید دیدار دوباره...
فک کنم بعد از آن روزهای پر خاطره دیگه همدیگر رو ندیدیم، تغییررشته داده بود و کلاسهاش اول هفته بود و من و کودک سرشار آخر هفته! از اقوام کودک سرشار بود، سال آخر ماجراهایی در زندگی کودک سرشار پیش اومد که موجب دوری بیشتر ما شد و...
حالا بعد از گذشت چهار سال، باز هم خاطرات مشترک و دوستیها زنده شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر